رسوایی ِ رخ نداده..

60 10 2
                                    

brisé | از هم گُسسته

قسمت ششم

نگاه نم‌دار از حرارت بدن جونگکوک بر روی تیغه‌ی لب‌های تهیونگ حرکت میکرد

Oups ! Cette image n'est pas conforme à nos directives de contenu. Afin de continuer la publication, veuillez la retirer ou mettre en ligne une autre image.

نگاه نم‌دار از حرارت بدن جونگکوک بر روی تیغه‌ی لب‌های تهیونگ حرکت میکرد..
هرچند که عطر خودش را می‌شناخت
اما لحن و صدای گیرای مرد بزرگتر، ضعفی شادی‌آور در دلش پیچانده بود
تهیونگ که تا آن لحظه فقط نفس‌های عمیق و داغ پسر تکه‌ای از پوست صورت و گردنش را میسوزاند، زمانی که سکوتش را دید
کمی سرش را بالا آورد و با مکث، ثانیه‌ای را به چشمانش خیره شد..
تره‌ای از موهای خیس و لطیفش روی یکی از چشمانش را گرفته بود
که در نظرش زیبایی یک مرد بیش از این نمیتوانست باشد..!
دیوانه کننده بود...
به آرامی رد نگاهش را دنبال کرد..
مقصد؛ به لب‌های خودش میرسید...
ناباور و فرو رفته در بُهتی عجیب، متقابلا به لب‌های ظریفش، که تا آن زمان متوجه سرخی و براق بودنشان نشده بود؛ چشم دوخت..
بی‌خبر از یک جفت چشم مات شده که به آن دو خیره مانده..
هیچ‌ نمی‌شنید و هیچ‌چیز‌ نمی‌دید
گویی مه و غباری از شوک و تمنا تمام وجودش را کور و کر ساخته باشد..
نمی‌دانست این چیست..
شهوت؟ .. علاقه؟ یا...
ناخودآگاه، سرش را آرام آرام جلوتر کشید
لب‌هایش را مماس با لب‌های یاقوتی جونگکوک قرار داد..
فاصله‌ای به اندازه‌ی یک‌ لب زدن..
فاصله‌ای که اگر یک کدامشان لب باز میکرد و‌چیزی میگفت، به هیچ تبدیل می‌شد...
فاصله‌ای که هیچ‌یک نمی‌دانستند نباید هیچ شود..
مکث کوتاهی کرده بزاقش را به سختی فرو فرستاد و به چشمان پسر جوان‌تر نگاهی انداخت
بسته بود..
این دیگر برایش پایان هر فکر و خیالی بود..
انگار که آن چشمان بسته جواب همه‌ی ترس‌ها و افکارش شده بود
آن چشمان خمار شده و براق، از خواستن متقابل لب‌های مرد پیش رویش سخن میگفت...
و این یعنی به هیچ رساندن هر فاصله‌ای..
زاویه‌ای که ارلیوس در آن ایستاده بود، دید به چشمان بسته و تنش بین آن‌ها نداشت و فقط از پشت، تن تهیونگ را نظاره شده بود
و این مکث کمی طولانی آنها برایش در نگاه انظار نگران کننده بود
با خود لب زد: "اتفاقی برای جونگکوک نیفتاده باشد...
و با این فکر گام‌هایش را به سمت آنها کشاند..
تهیونگ بی‌طاقت خود را جلوتر برد
تردید را که مثل خوره به جان ذهنش افتاده بود، پس زد تا لذت نچشیده از آن لمس و خواستن را به قلبش..  به قلبشان هدیه دهد،
همان لذتی که اسمش را نمی‌دانستند..
اما گفته بودند که چشیدنش، زهری می‌شود و از چشم‌ها و قلبشان خونریزی میکند..
گفته بودند گناهش طناب داری میشود بر گردنشان
و یا آتشی برافروخته بر تن و روحشان..
اما هیچکدام را به یاد نمی‌آوردند که چه‌کسی چه زمان چه حرفی را زده..
مگر اهمیتی هم داشت وقتی اینطور تب خواستن به جانشان افتاده بود..؟
و باز همان چشمان نم‌دار و بسته جوابگوی سوالش شد؛ "نه".
غوطه‌ور در افکار و احساسشان و طاقت‌بُریده برای سیرابی، سرش را به سمتی کمی کج کرد تا جام بلایش را بنوشد
که با صدای ناگهانی ارلیوس، چشم هردو با شوک و ترس ‌تا آخرین حد ممکن باز شد.
بی حرکت خیره به یکدیگر یا هر نقطه‌ی نامعلوم دیگری،
به سرعت سرشان را به سمت جایی که ولیعهد ایستاده بود چرخاندند
-چه اتفاقی براتون افتاده..؟!
قلبشان یک‌تپش جا انداخته بود
انگار که جرمی مرتکب شده و مچشان را در لحظه گرفته باشند..
انگار که در این دنیا نبوده و به زور آن‌ها را به یک‌جای ناشناخته آورده باشند، ضربان قلبشان رنگی از دلهره به خود گرفته بود..
جونگکوک که گویی تازه به خود آمده باشد
با ترس، مرد بزرگتر را به عقب هول داد که باعث شد تهیونگ با پهلو روی زمین بیفتد و سریع بلند شد
بی‌توجه به سر و وضع آشفته و خاکی‌اش و عرقی که بر جسم و جانش نشسته بود،
تند تند و با لکنتی که بر زبانش افتاده شروع به توضیح دادن کرد تا شاید از سر تقصیرات نداشته‌اش بگذرند و سرش را در گیوتین نگذارند..
این همه ترس از کجا ریشه دوانده که تا به حال به این اندازه تجربه‌اش نکرده بود..؟
-اوه.. ب..برادر
مم.. ما داشتیم تمرین میکردیم
داشتیم فقط شمشیرزنی تمرین میکردیم..!
اما من یکدفعه مچ پام پیچ خورد و برای اینکه نیفتَ....
ارلیوس که تا آن زمان در سکوت و جدیت به جونگکوک و بلند شدن تهیونگ نگاه میکرد، به میان حرفش پرید و با تحکم اما صدایی آرام اسمش را صدا زد
-جونگکوک..!
شاهزاده جوان با چشمانی درشت شده از نگرانی و تپش‌های قلبی که در گوشش شنیده می‌شد، به چشم او و سپس با همان ترس آشکار به لبانش برای بیرون جهیدن کلمه‌ای چشم دوخت
ارلیوس ثانیه‌ای را مکث و جدیتش را به لبخندی جایگزین کرد
-یکم نفس بگیر..
خم شده و کمی از خاک لباس جونگکوک را از سر و پایش تکاند و در همین حین ادامه داد
-بعدش هم چرا داری توضیح میدی..؟!
جونگکوک خشک شده به مانند مجسمه‌ای در وسط باغات قصر، آشکارا به خود لرزید و صدای آرام و‌نرم‌ برادرش او را دوباره به خود آورد
-من فقط نگرانتون شدم
میخواستم ببینم یه موقع صدمه ندیده باشین
و همزمان به دوستش که کمی عقب‌تر از جونگکوک ایستاده بود، نگاه کرد
تهیونگ معذب شده لبخندی زد و سری را که در حال انفجار از هزاران افکار درنده‌‌اش بود، پایین انداخت
جونگکوک اما حتی نمیتوانست رو برگردانَد
فقط به خودش یادآور شد و دمی عمیق برای تسلط بر خودش گرفت
-ما.. من حالم خوبه ارلیوس
نگران نباش
ارلیوس متقابلا سر تکان داد
-خوبه
بهتره برگردی داخل و لباساتو عوض کنی
با این سر و وضع مناسب نیست توی قصر راه بری
جونگکوک که برای فرار از آن عذاب و دوری از تهیونگ، به دنبال راهی بود، بلافاصله تایید کرده و با گفتن جمله‌ی "پس من به اتاقم میرم"
خود را از دید همگان محو کرد
تهیونگ ایستاده و با نگاه رفتنِ پر از اظطراب و عجله‌اش را همانطور که با دستی کمی از خاک روی شلوارش را می‌تکاند، دنبال کرد
با صدای پای ارلیوس به خود آمد و گلوی خشک‌شده‌اش را صاف و با خیسی زبانش، لب‌هایش را تر کرد
سرش را بالا آورد که با نگاه ناخوانای دوست و ولیعهدشان مواجه شد
-خیلی عرق کردی تهیونگ
سعی کرد صاف و محکم بایستد
سرش به نشانه‌ی تایید بالا و پایین کرد و بار دیگر لبانش را مرطوب ساخت
-همینطوره..
و برای عوض کردن جو موجود ادامه داد
-جونگکوک در شمشیرزنی تبهر زیادی داره
بهترین شمشیرزن‌ها در مقابلش خسته میشند و از پا در میان
چه برسه به یک تاجر وجواهرساز
و خندید
ارلیوس نگاهی به سر تا پایش انداخت و متقابلا جوابش را با خنده‌ و تکان سرش داد و گفت
-درست میگی اون واقعا ماهره
توی هرچیزی توانایی خاصی داره
دستانش را پشتش قلاب کرد و رو به روی تن خاکی شده‌ی تهیونگ ایستاد
-من داشتم تماشاتون میکردم
با همین یک جمله‌ی ولیعهد، بزاق نداشته‌اش به گلویش پرید و او را به سرفه‌ای کوتاه انداخت
ارلیوس لبخندی ساده و نرم به لب نشاند
-واقعا تمرین جذابی داشتید
جدی میگم
مهارت تو دست کمی از شاهزاده نداره دوست من
دمی گرفت و با دست راستش به بازوی تهیونگ کوبید
-برو داخل
خسته شدی و بهتره استشمام کنی و لباس‌هات رو عوض.
با دست اشاره‌ای به جمعیت در تکاپوی اطراف انداخت و دوباره لب گشود
-توی این شلوغی قصر که همه دارن برای جشن سال نو فردا آماده میشن، درست نیست کیمِ معروف با این سر و وضع دیده بشه.
دوست ندارم مریض بشی.
حقیقتا نمیدانست حرف‌هایش با صداقت بیان می‌شدند یا طعم و بوی کنایه به خود داشتند..
اما همین خوب که جنجالی رخ نداده و تیغ از کنار گردنشان نگذشته تا خونی از آن بچکد..
لبخندی از سر اطمینان به ارلیوس زد و با تایید حرفش زمین خاکی که شمشیرهایشان را در دل جا داده بود را ترک کرد
و با فکر به اتفاق چند لحظه پیش، به سمت همان اتاقی که لباس‌هایش قرار داشت، رفت
"واقعا چه اتفاقی برایش افتاده بود..؟!"
نگاه ارلیوس او را بدرقه کرد
درواقع رفتار آن دو برایش عجیب و بیش‌ از اندازه به نظر می‌رسید اما او فقط نگران حالشان شده بود
ابرویی بالا انداخت و
با تکان سرش بیخیال به سمت دفترخانه‌ی قصر رفت تا شخصا بر کارآنها نظارت کند و هیچ کم و کسری برای فردا نباشد
هرچند که در این مدت همه‌چیز مورد بررسی قرار گرفته و طبق برنامه‌ی هرساله پیش می‌رفت
از گل‌آرایی‌ها و تزئینات در سرتا سر سرزمینشان گرفته تا تدارکات قصر برای میهمانان و حتی پذیرایی از مردمان عادی
'فرانسه سرزمین زیبایی و اصالت است.
شعاری که هرلحظه به خود یادآوری‌اش میکرد.

جونگکوک با بیشترین سرعتی که می‌توانست خود را به اتاقش رساند
و‌به هیچکس اجازه ورود نداد
در را محکم به هم کوبید و پشتش را به آن چسابند.
نفسی گرفت و کلید را درون قفل چرخاند
و کلافه با دو دستش چنگی به موهایش زده
بعد از کمی مکث و خیره به روبه رویش ، قدم کج میکرد و در اتاقش رژه می‌رفت
-اگه ارلیوس نرسیده بود، اون .. اون منو... می‌ب...
با فکر به آن لحظه و ترسی که بعد از آن متحمل شده بود سینه‌اش را از نفس خالی و دوباره پر کرد
حتی نمی‌توانست جمله‌اش را کامل کند و آن کلمه را به زبان جاری.. .
او چشمانش را با اطمینان و طوری که گویی هیچ دو چشمی آنها را نمی‌بیند
و بی‌فکر که فرد مقابلش کیست و چه هست، برای لمسی فراتر از یک دست یا یک نفس؛ بسته بود..
کلافه ناله‌ای از خشم از خودش سر داد و اخمش پیشانی صافش را چروکیده ساخت و با حرص بلند بلند با خود سخن میگفت
-نمیتونم باور کنم چی توی ذهن لعنتیم میگذشت..؟
وسط قصر..
جلوی اون همه چشم کنجکاو و قضاوتگر..
درست روز قبل از جشن سال نو..
ارلیوس از کجا پیداش شد..؟!
هاااا.. توعقلت رو از دست داده بودی پسر..!
اصلا نمی‌دانست برای چه به شمشیرزنی رفت
باید می‌ماند و خود را برای جشن فردا آماده میکرد یا به امورات به اتمام رسیده‌اش رسیدگیِ مجدد.
ذهن سرزنشگرش شروع به نطق کردن کرده بود
پوفی کشید، خسته و کلافه خود را روی تختش انداخت
یک دستش را زیر سر و دیگری را روی شکمش قرار داد و به سقف بلند اتاق نگاه کرد
نفسی عمیق گرفته
خیره شده به نقطه‌ای بی‌هدف، فکرش اما درحال پرواز در جای دیگری بود..
انگار که خشم ثانیه‌ی پیشش را به دست فراموشی کوتاهی سپرده باشد،
دستش ناخودآگاه بالا آمد و لب‌هایش را لمس کرد
با تجسم آن دقایق، روی خاک و نسیم سردی که تن گر گرفته‌اش را خنک میکرد، چشمانش را بست وفکر کرد
به آن نزدیکی..
به آن حس‌هایی که اولین بار بود تجربه میکرد..
به آن لمس‌هایی که حتی با یک زن هم برایش اتفاق نیفتاده بود چه رسد
به یک‌.. مرد...
دور از تصور نیست...؟!
بود..!
حتی خیالش هم در هیچ ذهنی نمیگنجید..
آن کشش عجیب به آن مرد عجیب‌تر، از کجا نشأت گرفته بود که او را از پوسته‌ی همیشگی خود خارج میکرد..؟!
که او را بی اراده وادار به انجام عملی خارج از شخصیت و موقعیتش میکرد..؟!
خارج از اعتقاداتش..
خارج از سنت‌ها و رسومات خاندانشان..
با این افکار لرزی بر پشتش نشست
دستش را به سرعت از روی لبش برداشت و از جا برخاست و به سراغ درِ انتهای اتاقش که حمامی از چوب در آن ساخته شده بود، قدم راست کرد
چیزی نباید اتفاق می‌افتاد
نمیدانست چه ولی هرچه که بود باید جلوی آن را میگرفت
'رسوایی چیزی نبود که خاندان سلطنتی لکه‌ی ننگ آن را بر خود بپذیرد...'
آیا می‌توانست جلویش را بگیرد یا تقدیر مسیرش را به هرسویی که خود می‌خواست، سوق و جنگ را به نفع خودش پایان می‌داد..؟
در جدال با افکار و احساساتش در دلش لب از لب گشود
-هیچکس نباید از این احساسات باخبر شود..
هیچکس..
حتی مخاطبِ تمام آنها...

———————————————————
*وُت و نظرات زیباتون رو به هر پارت هدیه کنید.*

از هم گُسسته - brisé | VKOOKOù les histoires vivent. Découvrez maintenant