brisé | از هم گُسسته
قسمت هشتم
همهمهی صدای خندههایشان در سرتاسر عمارت پیچیده بود
دانههای ریز و درشت برف گویی که از دست ابرهای زورگو فرار کنند، خود را بیطاقت برای ورود به فضای گرم و امن عمارت، به پنجرهها میکوباندند
بیآنکه بدانند در این گرمای دلنشین، این فقط آنها بودند که میسوختند و ذوب میشدند..
و پایانشان هیچچیز جز مرگی خاموش نبود..
تکیه زده به پشتی صندلی، گویی که پادشاهی بر تخت پادشاهیاش جاگرفته، جام طلایی شراب قرمز رنگش را در دست تکان کوچکی داد و آرنجش را خمیده و با نگاه و خندهای بر جمع حاضر پیش رویش، آن را به لب نزدیک و یک نفس به درون حلقش فرستاد.
-هیچ فکر نمیکردم جشن سال نو رو دوباره اینجا کنار هم باشیم..! تکرارِ قشنگیه.
صدای خشدارِ رالْف بود که در فضا پیچید
در حالی که دو دستش را بازنگه داشته بود، پیچ و خم پلههای دو طرفه، درو میزهای تیره رنگ و تابلوهای متعدد پرترهها و مناظر، پایههای کوبیده شده شمعها بر دیوارها و جلای آنجا را از دید گذراند و سپس نگاهش را بر مرد رو به رویش که در سکوت به آنها نگاه میکرد، داد
دختر جوانی که در گوشهای مشغول نگاه کردن به تابلوی بزرگی از پرترهی مردی آشنا بود،
به سمت آن جمع چهار نفره برگشت و با قدمهایی که طنین پاشنهی کفشش را در محیط میپیچاند، با کمی افسوس و تاکید جواب داد
-هییچکس.. فکر نمیکرد که اصلا این شب رو بخواییم جایی غیر از اینجا جشن بگیریم..! اما..
بر دستهی صندلی آن مرد جوان نشست و جملهاش را با نگاه کردن به او ناتمام گذاشت
نگاه همه به سمت او روانه شد. جام خالی را روی میز کنارش گذاشت
خندهی دقایق پیششان از لبانش پرکشیده بود
زبانی روی لبش کشید و پوزخند نیمهکاملی زد
و طبق عادت انگار که چیزی در دهانش است و آنرا میجود، فکش را آرام سه بار باز و بسته کرد
یکتای ابرویش را طوری که انگار که چیزی آزارش داده، بالا گرفت و از گوشهی چشم نیمنگاهی کوتاه به تن دختر انداخت
هیکلش را با اقتدار از صندلی جدا و از جا برخاست
-تکرار... کلمهی خستهکنندهایه...
ولی نه برای من.. نه برای ما..
... جای ما کنار هم بوده..
نگاهی به آنها کرد و سری به تاکید تکان و ادامه داد
- و خواهد بود.
با اشارهی سر به پیشخدمتی که گوشهی دیوار آمادهی اطاعت امر بود، فهماند که کتش را بیاورد
همه در سکوت و البته هریک در فکری که یک مقصد را نشانه میگرفت، سرجای خود نشسته بودند
درحالی که با کمک پیشخدمت، دستش را از درون آستینهایش داخل میبُرد، آنرا با بالا انداختن شانههایش روی تن نشاند
سر چرخاند و با تحکم والبته لحنی آرام لب گشود
-مواظب فاصلهها باشید
و جملهاش را مستقیماً با نگاه به آن بانوی جوان پایان بخشید
-دستهی صندلی جای مناسبی برای نشستن یک بانو نیست.
و رو گرداند
رالف با شنیدن آن حرف به یکباره و با تمسخر خندهای بلند سر داد که باعث شد باقی حاضرین هم به دنبالش بخندند
اِوِلین که کمی به او برخورده بود، معذب شده اخم کمرنگی کرد اما مطیع لبهایش را روی هم فشرد و از جا بلند شد
تئودور ناگهان انگار که چیزی یادش آمده باشد با آثار خنده پرسید
-راستی..! سوفی رو ندیدم امروز
کجاست که امشب پیش ما نیست؟
مرد جوان که از خلاصه شدن آن اسم و جاری شدنش از زبان تئودور پیر کمی عصبی شده بود، نگاهی غضبآلود به او کرد.
رالف با اخم و جدیتی که همه را کمی میترساند، در چشمان آبی رنگ او خیره، طبق عادت ابروی سمت راستش را بالا برد و لب زد
-سوووفیا..!!
سری تکان داد و با تاکید و جدیت پرسید
-متوجه شدی؟!
تئودور دو دستش را به نشانهی تسلیم بالا آورده و با صورت کمی گردش آن دو مرد جوان را به آرامش دعوت کرد
-خیلی خب.. خیلی خب..!
اِوِلین بیاهمیت به آنها و برای عوض کردن جو موجود، پاسخ سوال تئودور را داد
-یه جای خیلی خوب
تکخندی زد و به کنایه گفت
- درحال تفریح و خوشگذرونی!
و بیآنکه نگاه مجددی به آنها بیاندازد، سالن بزرگ مهمانان را ترک کرد.
مرد کت به تن، دمی بیرون فرستاد و برای خروج از آنجا، قدم به سمت راهپلهها کج کرد
رالف که رفتنش را دید، کمی بلندتر پرسید
-کجا داری میری؟
و وقتی جوابی نشنید، کلافه پوفی کشید و دستش را بلند کرد ودوباره روی دستهی صندلیاش گذاشت و با کنایه افکارش را با صدا بیرون ریخت
-جشن سالن نو!
میبینید؟!.. همیشه فقط اولش خوبه!
YOU ARE READING
از هم گُسسته - brisé | VKOOK
Fanfictionاز هم گُسسته | brisé •اسم فیکشن از secret garden تغییر پیدا کرد• "تجربهی عشقی مقدس که به ناپاکی رسوا شده" به آرامی سرش را پایینتر آورد که نگاهشان به هم گره خورد و نفسهایشان ملتمس برای آزادی.. با صدایی که التماس میکرد به گوش جونگکوک نرسد؛ آب دهانش...