brisé | از هم گُسسته
قسمت یازدهم
کلاه شنل او را جلوتر کشید تا برای اطمینان کسی چهرهاش را نبیند
به خصوص که شبها سربازان سلطنتی در جایجایِ شهر قدم زده و نگهبانی میدادند
و حال که جونگکوک در قصر نبود، مطمئناً تا الان متوجه شدهاند
حقیقتاً چیز زیادی از زندگی آن پسر نمیدانست و با روحیاتش چندان آشنا نبود
شاید اگر فرصتش را داشت به این موضوع هم میپرداخت..
گامی به سمتش برداشت و به نرمی دستش را دور کمرش پیچید
کمر باریکش، او را ترغیب میکرد که هر زمان در اطراف و نزدیکش بود، دستش را محکمتر به دورش حلقه کند..
کششی ناخواسته به این کار پیدا میکرد..
نگاهی به نیمرخ ناپیدایش انداخت با فکری که ذهنش را مشغول ساخته بود به سمت کالسکهاش که مرد از قبل در آن را گشوده و آماده ایستاده بود، قدم برداشت
به سرکوچه رسیده نگاهی به راستش کرد و با دیدن سربازی که همزمان به آنها نگاه انداخته، رو گرداند و جونگکوک را به داخل اتاقک فرستاد
لبش را تر کرد و به دنبال او وارد کالسکه شد
جونگکوک که با شانهای خمیده از کوتاهی سقف اتاقک کالسکه گوشهای ایستاده بود؛ چشمان خمار و نمدارش که زیر چتری موهایش پنهان شده بود را بالا آورد و به مرد روبه رویش نگاهی کرد که تکان آن درشکهی مکعبی تعادلش را برهم زد و روی صندلی نرم و راحتش افتاد
تهیونگ کتش را روی صندلی گذاشت و روبه رویش جا خوش کرد
و در حین نشستن نگاهی به او انداخت که سرش را به پشت تکیه داده، کلاهش عقبتر رفته و موهای لطیفش را نمایان و لبخندی کمرنگ بر لبان رنگین و براقش نشسته بود
چشم از او گرفت و با ضربهای به اتاقک کالسکه، دستور حرکت داد
پردهی کوچک پنجره را کشیده تا کسی به داخل دید نداشته باشد
تنها نوری که داخل را روشن میکرد، نور چندین شمعهای بزرگ درون حباب آویزان شده بر دیوارهی بیرونی کالسکه بود که از دریچهی پشت سرش به داخل میتابید
با کشیده شدن پرده و تاریکی بیشتر محیط، نور زرد و نارنجی ملیحی بر پوست سفید جونگکوک رخت رویایی به تن کرده بود..
با دیدن آن چهرهی آرام، لبان نیمهباز و چشمان بسته، تار موهایی که عاشقانه صورتش را در آغوش گرفته بودند؛ قلبش تپشی تندتر زد
-چطور اینقدر زیبایی..؟!
بیاراده زیرلب حرفی را زد و با دم عمیقی که پسر کوچکتر به سینه فرستاد؛ به خود آمد و سرش را مشغول بررسی عصایش نشان داد
جونگکوک لبانش را به مانند ماهی چندبار باز و بسته، بزاقی فرو فرستاد و به آهستگی چشم گشود
نگاهی به پردهی کشیده شده انداخت و از زیر چشمان به رنگ شب خمارش به رو به رو و به تهیونگ خیره شد
رد نگاهش را گرفت و به عصایش رسید
تهیونگ مشتش را به دور آن پیچید و لکههای فرضی را از آن پاک میکرد
با دیدن این صحنه تصاویری محو همزمان در سر جونگکوک شکل میگرفتند
اخمی کمرنگ کرد و وقتی تصویر واضح و درستی به یاد نیاورد، تکانی خورد و از درد اندک سرش "آخی آرام گفت
تهیونگ که تا آن لحظه منتظر حرکتی یا حرفی از سمت او بود، با شنیدن صدایش سر بالا آورد و به او که شقیقهاش را با دو انگشت ماساژ میداد، چشم دوخت
صدای زیبایش را که کمی خشدار شده بود به گوش او رساند
-میدونی.. من یکیو میشناختم که اونم.. یعنی.. اممم.. عصای خودته؟
تهیونگ از این سوال که ذهن پسر را درگیر کرده بود، کمی متعجب سری به تایید تکان داد و آن را به کناری تکیه زد
-آره چطور؟ خوشکله؟
و مستقیم به چشمانش خیره شد
جونگکوک نگاهی به عصا و دوباره به چهرهی او داد و با تُن صدای دلبرانهای کلماتش را کشید
-خوشــکل...
به یکباره خودش را به طرف تهیونگ به جلو کشید
زُل زده در چشمان او با انگشت سبابهاش تکهای از چتریاش را از چشم کنار راند و با لحنی که دل از هر مرد و زنی میربود، لبان کوچکش را حرکت داد
-اون خوشکلتره.. یــا...
لبخند نازی گوشهی لب نشاند و انتهای ابرویش را کمی بالا داد
-مـن..؟!
تهیونگ که از این نزدیکی ناگهانیاش شوکه شده بود، با تعجب به جونگکوک که فاصلهای به اندازهی یک سر با او داشت اما کمی پایینتر، نگاه کرد
تکرار این منظره برایش هیچ عادی نمیشد..
تک به تک اجزای صورتش را از نظر گذراند..
نگاهش را از موهایش که به ظرافت پشت گوش پنهان میکرد..،
به انگشتانش که به صورتی میزد، به روی صورتش کشاند
پوست سفیدش در زیر حالهای از نور میدرخشید
از ابروانش گذشته، بینیاش را که در نظرش شکننده میآمد به مقصد چشمانش رد کرد
آه... چشمانش..
آن دوگوی شیشهای که تاریکی شب را با رقص عشوهگر ستارگانش به نمایش دیدگان تهیونگ قرار داده بود، در حصاری از مژههای صافش دل از او میربود..
پلکی زد و نگاه تهیونگ را نیز از اسارت خود آورد
نتوانست به لبهایش نگاه کند..
نگران بود چیزی از آن همه زیبایی در یک پسر، دلش را برهم بریزد..
جونگکوک که منتظر در زیر نگاههای خیرهی آن مرد، قبلش تند میتپید
پلکی آهسته زد و کمی چشمانش را بازتر کرد
-نمیتونی تصمیم بگیری نه..؟!
تهیونگ گلویی صاف کرد
-نباید خودتونو مقایسه کنید شاهزاده.. اون فقط یه عص...
-مقایسه نکردم.. تو توی جواب درست رو دادن کُندی کیم
تکیهاش را به پشتی داد که راه نفس تهیونگ را باز کرد
با کف دست به کنارش کوبید
-بیا اینجا بشین
شوک دوم..
آنشب قرار نبود ساده و راحت بگذرد..؛ بدون هیچ سورپرایزی از جانب جونگکوک..
لبش را تر کرد
-همینجا.. راحت..
-نپرسیدم راحتی یا ناراحت..! گفتم بیایی اینجا بشینی
-توی حرکتیم ممکنه با تکون کالسکه منم بیفتم.. شاهزاده..
جونگکوک چشمی از بهانههای او در حدقه چرخاند
-آه.. اینجا اونقدر بزرگ نیست که یه مرد به گندگی تو بخوره زمین!
مست هم نیستی
-.. خب.. ا.. خیلی خب با..
هنوز جملهاش را پایان نداده بود که جونگکوک با یک حرکت از جا برخاست و همان موقع چرخهای کالسکه از روی سنگی رد شد که تعادلش را برهم زد
-مواظب باش..
و به یکباره روی تن تهیونگ فرود آمد
تهیونگ که برای کمک با یک دست، مچ او و با دست دیگر کمرش را گرفته بود، با افتادن پسر روی یک پا و چانهی او بر شانهاش، نفسش برای لحظهای حبس شد
-متاسفم سرورم متوجه سنگ نشدم. حالتون خوبه؟
درشکهچی بود که سرش را کمی متمایل به آنها و صدایش را بلندتر کرده بود تا به گوش برسد
با گفتن 'آره' ای به او فهماند که همهچی مرتب است..
باید مرتب به نظر میرسید.. از دید آنها.. نه از دید خودشان.. در آن حالت..
جونگکوک با شنیدن صدای مرد اخمی کرد و رو به دریچهی پیش رویش با غرغر صدا بلند کرد
-کوری مگه..؟! آخ...
و دستش را بر چانهاش کشید
با برخورد محکمش به شانهی تهیونگ، چانهاش ضربی از درد دید
تهیونگ اما نمیتوانست هیچ بگوید و جونگکوک نیز گویی قصد تکان خوردن نداشت
سکوت را شکست
-گفتم ممکنه بیفت...
-گفتی ممکن..
با همزمان شدن صحبتشان، هردو کلام قطع کردند
جونگکوک که گویی جای خوبی برای استراحت پیدا کرده هرچند که در این حالت چندان راحت به نظر نمیرسید، یکی از پاهایش را خم و به کنار صندلی تکیه داد
سرش را تکان و رو به گردن او با لحنی که هنوز از مستی کشدار بود ادامه داد
-من از بهونه خوشم نمیاد.. حداقل امتحانش میکردی..
تهیونگ که داغی نفسهای پسر بر روی گردنش، نفسهای خودش را عمیقتر میکرد، زبانش را روی لب کشید، کمی سرش را چرخاند که چهرهاش را ببیند
جونگکوک که با نگاهی خیره به او مینگریست با چرخش سرش، نگاهش را به طرف چشمانش بالا کشید
با صدایی که آرامتر شده بود و دلرباییای ذاتی که در خود پنهان کرده بود، لب زد
-الان.. بهتر میبینی..؟ ..من خوشکلترم..؟
اما جواب او سکوت تهیونگ بود و پلکی که در خاموشیِ لبهایش زد
جونگکوک ناامید شده از شنیدن جوابی، اخم ناواضحی به پیشانی آورد و رو از او گرفت و با حرکتی کنار او روی نرمی صندلی نشست
با نشستنش، جسمی زیر پایش ناهمواری کرده، باسنش را از سمتی بلند و نگاهی به زیرپایش انداخت
کت تهیونگ آنجا زیر فشاری نفسهای آخرش را میکشید
-این چه کوفتیه دیگه؟
جونگکوک که کمی بدخلق شده بود، کت را با یک حرکت از زیر پایش کشید و کمی مچاله شده در مشت گرفت و رو به تهیونگ گفت
-مال توئه؟
تهیونگ که از قبل قصد برداشتن کتش را از زیر پای او داشت، دستی دراز کرد تا آن را بگیرد
-همینطوره بدیدش به م..
جونگکوک کت را وارسی کرد، از دوختش مشخص بود در تَن زیبا و موقرانه به نظر میرسد
-به نظرم اصلا بهت نمیاد
.. دیگه نپوشش
و دست دراز شدهی تهیونگ را نادیده گرفت و آن تکه پارچهی زخیم را مثل یک شی به دردنخور روی صندلی جلو پرتاب کرد
تهیونگ نگاهی به دستش انداخت و ناچاراً روی پایش برگرداند
-..حالتون خوبه؟
-به تو ربطی نداره..
جونگکوک بیتوجهی را نمیپذیرفت و تهیونگ هنوز این را نمیدانست..
بیتوجهی او را اخمو و بدخلق میکرد..
پرده را با کمی شدت به کناری زد
ابرها از آسمان دل کنده و به دیار خود شتافته بودند
نور ماه مستقیم و ناخوانده به داخل دعوت شده و
ردپای نقرهگونش بر چهره جونگکوک، آینهای مقابلِ ماه شده بود..
زیبا و دلفریب.. منظرهای ستودنی که به چشمان آسمان هدیه میداد
غرغرکنان لب زد
-پس چرا نمیرسیم..؟!
پسر بزرگتر به او نگاهی انداخت و وقتی فاصلهای که از او گرفته بود و این تغییر خلق و خوی یکدفعهایاش را دید، به حرف آمد
-برای رسیدن عجله داری..؟
جونگکوک کمی چانهاش را به حالتی اخمو جلو داد و جوابی به سوالش نداد
نه، دلش نمیخواست به قصر برسند
میخواست در همان اتاقک بسته بماند..
میخواست مثل امشب احساس رهایی کند..
آزاد بماند و هیچکس او را نبیند.. گویی که نامرئیست..
لحظهای به افکارش مکث داد..
اما اگر او نیز کنارش میبود.. مثل همین لحظه...
سری به افکارش تکان داد
او مست بود و هرچیزی شاید برایش جذاب به نظر میرسید..
تهیونگ آرام خود را به او نزدیکتر کرد
سرش را پیش برد و از دریچه به ماه نگاه انداخت
-امشب ماه خیلی زیباست مگه نه؟
جونگکوک با شنیدن صدایش در نزدیکی گوشش، کمی درجا تکان خورد
اما اصرار برآن داشت که نگاهی به تهیونگ نیندازد
تهیونگ لبخندی زد
-ماه همیشه خوشکله..؛ کامل باشه.. یا نیمه..
و ادامهی حرفش را به نیمرخ او چشم دوخت.
جونگکوک آهسته رو به سمتش گرداند
-ولی همه ماه کاملو بیشتر دوست دارن..
به چشمان آرامگرفتهی پسر خیره شده و با تُن صدایی گرم لب باز کرد
-ولی به نظر من ماه همیشه میدرخشه.. مهم نیست بقیه چجوری دوستش دارن..
جونگکوک که از آنحرفها و تُن آرام صدا، حالش را عجیب حس میکرد
در سکوت فقط به چشمان کشیدهی قهوهای رنگش خیره ماند
تهیونگ میدانست یا نمیدانست از او دلجویی کرده بود
نگاهش را از چشمانش گرفت و به سمت لبانش سرازیر کرد
لبش را تر و آهسته فاصلهاشان را کمتر کرد
از هیچ چیز خود مطمئن نبود حتی از مسیر نگاهش..
قلب جونگکوک با هیجان خود را به در و دیوار سینهاش میکوبید
نفسش تندتر و قفسهی سینهاش واضحتر بالا و پایین میشد
به سختی بزاقش را فرو داد
چشمانش را بین لبان و چشمهای مرد روبه رویش میچرخاند
انگار که میخواهد از چیزی مطمئن شود و در آخر روی لبهای نیمهپهنش ثابت ماند
نمیدانست چرا اما از دفعهی پیش ترس بیشتری سراغش آمده و درِ دلش را میزد.
اما کششی که به او حس میکرد، میخواست پُتْکی شود و بر سر هر حس دیگری بکوبد
چشمان نمدارش رو به خماری میرفت
-به من نگاه کن
با حرف تهیونگ نگاهش را بالا آورد و در چشمان یکدگیر خیره خیره غرق شدند..
بزاقی دوباره فرو داد
عادت نداشت به کسی تا این اندازه خیره نگاه کند.. یا حتی کسی به اوخیره شود
حتی در رسم و قوانین قصر هم ممنوع بود مگر آنکه دستور و تحکمی را بخواهند به کسی ابلاغ کنند..
با حرف بعدی تهیونگ، فرصت هر فکری از او سلب شد
-..مثل یه رُز سرخ و لطیف خوش عطری.. شاهزاده
چیزی به یکباره در دلش فرو ریخت
لبانش را از هم فاصله داد که نگاه تهیونگ را به دنبال خود کشاند
آن دو تکه گلبرک صورتی که به شبنمی نمدار شده بودند..، در نگاهش زیباترین رُزِ این باغ به نظر میرسید
-و این.. خوبه؟
دوباره نگاهش را بالا آورد مکثی کرد و ادامه داد
-خوب..؟! اغواگ...
حرفش را پایان نداده، خدمه به میان کلامشان پا دواند
-سرورم به قصر رسیدیم
سر کج کرد و نگاهی از دریچه بیرون انداخت درست روبهروی در ورودی سالن قصر بودند
دوباره نگاهش را به جونگکوک داد که با اخمی زبانش را در گونهاش میفشرد
از این حالتش خندهای کرد و فرصت غر دیگری به او نداد
-بالاخره رسیدی!
بلند شد و در را گشود
دستش را به طرفش دراز و منتظر به او نگاه کرد
جونگکوک ایستاد و نگاهی به دستش انداخت
سرگیجه نداشت اما مستی کامل از سرش نپریده بود
قصد گذاشتن دستش را در دست او داشت که با دیدن ریچارد منصرف شد
گلویش را صاف کرد و سر خم کرد و از دو پلهی کوتاه پایین آمد
ریچارد به سرعت نزدیک او رفت و با نگرانی سرتا پایش را برانداز کرد
-سرورم حالتون خوبه؟ اتفاقی براتون نیفتاده؟
جونگکوک اما همهی تلاشش را میکرد تا خود را هشیار نشان داده گویی که لب به قطرهای شراب نزده باشد
ریچارد یک مسیحی معتقد بود که نوشیدن شراب از ممنوعههای زندگیاش. و این موضوع باعث شده بود تا روی جونگکوک نیز حساس عمل کند
برای اینکه بوی عطر شراب به مشام مرد نرسد، قدمی عقب رفت و با لبانی که کمتر باز میشدند، به جوابی کوتاه بسنده کرد
-خوبم
و نگاهی به تهیونگ که از کالسکه پایین آمده بود انداخت
ریچارد تعظیمی کوتاه با سر خمیده به طرف او کرد و نگاه عجیب و مشکوکی به آن دو انداخت
-توی مسیر همدیگ..
تهیونگ که تمام رفتارهای پسر را زیرنظر گرفته و با لبان نیمه باز و به زور حرف زدنش را دید حدسش بر این بود که جونگکوک نمیخواهد آن پیشخدمت پیربویی از قضایای امشب ببرد، پس به میان حرفش پرید و خود توضیحی مختصر به ریچارد که مثل یک پدر منتظر پاسخی برای سوالهایش بود، داد
-توی مسیر همدیگه رو ملاقات کردیم
شاهزاده قصد داشتن اطراف شهر رو بگردن و خب با اجازهی ایشون منم همراهیشون کردم
جونگکوک نگاهی به پسر بزرگتر انداخت و با چندبار تکان سرش حرف او را تایید کرد
ریچارد سری تکان داد
-ممنونم موسیو کیم
شاهزاده همیشه منرو نگران میکنن.
و در مقابل لبخند متواضع او لبخندی متشکرانه بر لب آورد اما ته دلش هیچوقت نتوانست به او اعتماد کند
به حرفهایش، رفتارش..
هرچند هیچ اشتباه و کجقدمیای از او ندیده بود اما از آنجایی که ریچارد مردی شکاک و بدبین به همهچیز و همهکس به جز جونگکوک بود، او را فردی موذی و باسیاست میدانست
و تمام توانش را با بررسی رفتارهای او به خرج میداد تا چیزی از آن پسر درآورَد که فقط فکرش را به خودش ثابت کند
اما هیچگاه موفق نمیشد..
درست است که تهیونگ چندسالی اندک است که به پایتخت آمده اما چیزی برای اشتباه کردنش وجود نداشت و اصلا این کلمه در دایره لغات او نمیگنجید..
از نگاه خیرهی ریچارد، لبی تر کرد و ابرویی با لبخند برایش بالا انداخت
ریچارد به خود آمده رو از او گرفت و وقت را تلف نکرده مسیر را برای جونگکوک باز کرد تا هرچه سریعتر آن سرما و آن افراد را ترک کنند
تهیونگ قدمی به پسر کوچکتر نزدیک شد و زیرلب طوری که فقط خودش بشنود پرسید
-میتونی تا اتاقت راه بری؟
جونگکوک چشمانش را که کمی از خماری خارج شده بود به صورت جدی او که هیچ حسی را نمیتوانست از آن بخواند، داد و با سر تایید کرد.
-خوبه.
و از او فاصله گرفت و با تعظیمی منتظر رفتنش ماند
جونگکوک دو قدمی به طرف در بزرگ سالن برداشت، سرش را بالا گرفت و با دیدن ماه، به یاد حرف تهیونگ، به سمتش رو برگرداند
با کمی مکث صدای دلربایش را به گوش پسر بزرگتر رساند
-هنوز فکر میکنی ماه زیباست؟
تهیونگ نگاهی به چشمان منتظرش انداخت و لبخندی گوشهی لبش نشاند
و با بالا و پایین کردن سرش سوالش را جواب گفت.
جونگکوک برای آنکه جلوی نمایان شدن لبخند نصفه و نیمهاش را بگیرد، لبانش را روی هم فشرد و دوباره رها کرد و با تکان سری بی هیچ حرف دیگری او را ترک کرد.. .
ریچارد نگاه آخرش را به تهیونگ که با صورتی ناخوانا رفتنشان را نظاره میکرد، داد و پشت سر جونگکوک به راه افتاد.
وقتی از محو شدن حضورشان مطمئن شد زبانش را روی لبش کشید
سر بالا آورد و به قلب نقرهفام آسمان نگاه و دوباره به رو به رو خیره شد
تکنفسی کوتاه و صدادار بیرون فرستاد
با افکاری مغشوش دستی در موهایش کشید و به داخل کالسکه برگشت
و با تک ضربی به تنهی آن دستور حرکت به سمت عمارتش را داد.
YOU ARE READING
از هم گُسسته - brisé | VKOOK
Fanfictionاز هم گُسسته | brisé •اسم فیکشن از secret garden تغییر پیدا کرد• "تجربهی عشقی مقدس که به ناپاکی رسوا شده" به آرامی سرش را پایینتر آورد که نگاهشان به هم گره خورد و نفسهایشان ملتمس برای آزادی.. با صدایی که التماس میکرد به گوش جونگکوک نرسد؛ آب دهانش...