brisé | از هم گُسسته
قسمت دهم
-نمیتونم این اجازه رو بهتون بدم
جونگکوک در حالی که کت کوتاه و زخیمی به رنگ قهوهای تیره به تن کرده و کمربند چرم تزئین شده با فلزآهنش را به دور کمرش میبست، یکتای ابرویش را بالا داد و از راست به چهرهی جدی و مصمم ریچاردسن که دستانش را در کنار بدنش راست کرده و چشمانش را به پایین دوخته بود، نگاهی انداخت
-مگهی اجازهی تو هم لازمه؟!
ریچاردسن گلویی صاف کرد، محکم ایستاد و دوباره نطق کرد
-مسئولیت امور شما و.. همینطور رفت و آمدتون به داخل و خارج از قصر با منه شاهزاده
یادتون که نرفته چندباری که از قصر خارج شدید، ممکن بود چه عواقبی براتون داشته باشه
جونگکوک سگک کمربند را جا انداخت، آویز نشان سلطنتیاش را به همراه کیسهای مملو از سکه از روی میز برداشت و به آن وصل کرده و قدمی به طرف آینه بلندش در گوشهی اتاق برداشت
-ممکن بود!
نگرانی نداره من دارم از این مسئولیت سلبت میکنم
میتونی امروز رو استراحت کنی.. .
یا.. نمیدونم هرکاری که دوست داری انجام بدی
برو.. برو به معشوقهات سر بزن
ها؟! چطوره؟!
ریچارد معذب شده سری پایین انداخت
-سرورم.. من هرگز اجازهی این جسارت رو به خودم نمیدم
-جسارت؟..
نگاهی در آینه به خود انداخت و گرد و خاکهای فرضی را از روی کتش زدود. سعی کرده بود طوری لباس بپوشد که تفاوتی با مردم عادی نداشته باشد
-تو هم مَردی.. غیر از اینه؟
-سرورم..
چشمی بیمنظور در حدقه چرخاند و رو به او ایستاد
-آه.. بیخیال مرد پیر
-اما.. خدمتگزاران قصر اجازهی.. ازدواج یا.. یا داشتن معشوق رو.. ندارن..
با پایان یافتن جملهاش جونگکوک قهقهای زد و سرش را به عقب برد
با ابروهایی بالا داده و صدای آمیخته با خنده گفت
-به نظر میرسه تا الان خیلی از این موضوع ناراحت بودی!
و دوباره به حال آن مرد مهربان خندید.
ریچارد بیش از پیش خود را معذب دید و از گستاخیای که در مقابل او داشت، پشت سر هم کلماتش را ردیف کرد
-سرورم.. هرگز اینطور نبوده.. هرگز.. لطفا گستاخی بنده رو عفو کنید
خدمت به شما برای من اف..
-در هر صورت امروز رو مرخصی
و رو گرداند و به سمت میز پایهبلند اما تقریبا کوچک کنار آینه رفت و از بین عطرهای روی آن، شیشهی کوچکی که محتویاتش به رنگ قرمز بود را برداشته، سرش را جدا و روی گلبرگ مخصوصی کشید و نبض دست و پشت لالهی گوشش را به آن رایحهی خوشبو معطر کرد
وقتی سکوت ریچارد را دید، نگاهی به او انداخت
-هنوز که اینجا وایسادی!
مرد نفسش را بیرون فرستاد
-تا شهر همراهیتون میکنم سرورم
جونگکوک کلافه چشمانش را چرخاند و زبانش را در گونهاش فشرد
و اخمی کرد
-آآآه.. مرد حسابی! انگار قراره رو اعصاب من راه بری آره؟!
-خیر سرورم فقط قراره تنهایی شما رو به شهر نفرستم براتون خطرناکه
-مثلا قراره در مقابل شمشیر یه نفربا دستات از من دفاع کنی؟!
ریچارد سکوت را جایگزین هرجوابی کرد
و جونگکوک عصبی شده پوفی کرد، شنل کلاهدار مشکی رنگش را از روی چوب برداشت و بیاعتنا به او دستگیرهی در را به شدت چرخاند و آن را یکطاق باز گذاشت و به بیرون رفت.
دلش میخواست تنها باشد و در بین مردم چرخی بزند گویی که فردی معمولی از جنس مردم است
اما اگر ریچارد فرصت میداد!
ریچاردسن به طبع پشت سرش او را رها نکرده، قدم به قدم همراهیش میکرد و به غرغر کردنهای زیرلبش که طوری بیانشان میکرد پیشخدمت سمجش متوجه شود، گوش سپرده بود
-شاید من بخوام تنها باشم
-حتما باید همهجا با من بیاد.. مگه زندانی گیر آوردن..!
کمی صدایش را بالاتر برد و در حینی که راهرو را طی میکرد، نیمرخش را به او داد
-من از پس خودم برمیام و شمشیرزنی و دفاع رو بلدم
و دوباره به روبه رو و فرش باریک و بلند قرمز رنگ چشم دوخت
-یه روز هم که لطف من شامل حالش میشه، پس میزنه
گستاخی از این بیشتر؟!
تقریبا به انتهای راهرو که سمت چپش را پلههای عریض و زیادی اِشغال کرده، رسیده بودند که به یکدفعه جونگکوک روی پاشنه چرخید، دستش را پشت سرش در هم قفل کرد و در چشمان ریچارد زل زد
با کمی مکث لب گشود
-شاید من ازدواج کردم، اون موقع هم میخوایی تا توی اتاق یا هرجای دیگه کنار من باشی..؟! با حضور همسرم..؟!!
مرد مسن کمی خجالتزده سرش را پایین انداخت
-سرورم..
ابرویی بالا انداخت
-چیه خب؟
من که قرار نیست مثل تو تا پیری هیچکاری نکنم!
نگاهی به سمتی انداخت و دوباره طلبکارانه در چشمان پیشخدمتش خیره شد
-.. بالاخره.. قراره از مردونگیم استفاده کنم..!
و به پایینتنهاش اشاره کرد
مرد چشمانش را گرد و اطراف را پایید
-عالیجناب لطفا مواظب حرف زدنتون باشید
اینجا قصره و رفت و آمد زیاده.. ممکنه صداتون رو بشنون
-موسیو پاقْتُون؟
ریچارد با مخاطب قرار داده شدنش توسط خدمهی دیگری که لباسی مشابه خودش به تن داشت، به این بیپروایی پسر نگاهی آموزگارانه برای سرزنشش، و سپس به پشت سر جونگکوک انداخت و لبخندی تصنعی به لب نشاند
-موسیو اِگْوا! اتفاقی افتاده؟
-باید به سالن تشریفات بیایید موردی هست که باید رسیدگی بشه
جونگکوک که تا آن لحظه پشتش به آن مرد که صدای جوانی داشت، بود رو گرداند و با لبخند رضایتمندی گوشهی لبش، یکتای ابرویش را بالا داد
-عالیجناب..
و تعظیمی تا کمر رو به شاهزاده کرد
-عذرخواهی منرو بپذیرید متوجه نشدم شما هستید
جونگکوک لبخندی عمیقتر به رویش پاشید قدمی جلو گذاشت و دستی به شانهاش زد
-میپذیرم.! گفتی..
و با لحجهی غلیظ فرانسویاش ادامه داد
-موسیو پاقتون جایی باید بره؟!
و نگاهی از گوشهی چشم به ریچارد کرد
ریچارد سری به دو طرف تکان داد
این رفتارهای پسر را خوب میشناخت
شیطنت و فرار به قصد تنهایی او را بارها دیده بود
اما نمیتوانست تنهایش بگذارد اگر کسی او را میشناخت و به قصد آسیب یا آزاری به او نزدیک میشد چه..؟
-بله شاهزاده. سرپرست سالن تشریفات، ایشون رو خواستن
جونگکوک به لبخندش ادامه داد و با ابروهایی بالا داده و راضی سری به تایید تکان داد
-هوووم..!
و ادامهی حرفش را رو به پیشخدمتِ خودش تمام کرد
-پس موسیو باید به کاری رسیدگی کنن!
... خوبه.. خوبه.. پس بهتره بری
با سر به طرف راهپلهها اشاره کرد
-بیشتراز این وقت سرپرست رُسِنْویگ رو تلف نکن!
-اما من باید همراه شاهزاده باشم موسیو اِگوا!
جونگکوک اخمی کرد و در کنار ریچاردسن ایستاد و کمی سرش را به گوش او نزدیک کرد
-آه.. ریچارد.. اینطور که به نظر میاد داری از دستورات قصر.. و همچنین صحبت شاهزادهات سرپیچی میکنی!
..آممم... فکر میکنم این موضوع رو با اعلیحضرت درمیون بذارم..!
و رو به مرد جوانتر کرد
-اینطوری خوب نیست اگوا؟!
پیشخدمت اگوا کمی معذب سری پایین انداخت و با صدای تحلیل رفتهای لب باز کرد
-هرچی شاهزاده امر بفرمایند
منتظر به ریچارد نگاه کرد باید هرطور شده بود او را دست به سر میکرد
تا با خیال راحت برای خودش باشد.. تنها و بدون هیچ مزاحمی
مرد پیر ناچار رو به او کرد
-اما.. لطفا همینجا منتظر بمونید من خیلی زود برمیگردم
کمی اینپا و آنپا کرد و نامطمئن دوباره لب باز کرد
-یا نه..، اینجا خسته میشید توی اتاقتون استراحت کنید من سریعا برای همراهی با شما خودم رو میرسونم
جونگکوک سری تکان داد و لبخندی مطمئن به رویش پاشید
-همینجا خوبه
فقط زود برگرد، خوشم نمیاد زیاد منتظر بمونم
"بله سرورمی" گفت و نگاه آخرش برای اطمینان، جونگکوک را دنبال کرد
و زمانی که چهرهی خنثی او را دید، با احتمال اینکه شاید واقعا منتظرش بایستد و با تعظیم هردو مرد از پلهها راهی سالن تشریفات شدند.
جونگکوک که از رفتنش خیالش راحت شده بود، هوفی کشید
-مَرد..! اون واقعا قرار نیست دست برداره!
وقت را تلف نکرده،
زبانش را روی لبانش کشید، نگاهی به دور و اطراف کرد
و وقتی کسی را در راهرو ندید، به سمت تاریکیای که کمی طولانیتر از یک راهروی کوتاه قامت بود، قدم کج کرد
لحظهای ایستاد تا چشمانش به آن تاریکی عادت کند
شنلش را تن کرد و کلاه آن را بر روی موهای مرتبش انداخت تا به وقتِ بیرون رفتن، کسی متوجه او نشود
با دیدن نور شمع داخل دو حبابهای شیشهای کوبیده شده در دو طرف در، دستگیره درب مملو از شاخه و گل را در مشت گرفت و به آهستگی آن را گشود و پس از خروج از راهرو دوباره بست
باید قبل از آنکه ریچارد متوجه نبودش شود از قصر خارج میشد.
از راه باریک گذر کرد و ایستاده اطراف را از نظر گذراند
چند سرباز در حال نگهبانی و انجام وظیفه بودند
"لعنتی" زیر لب گفت و کلاهش را پایینتر کشید تا چهرهاش را بپوشانَد
نمیتوانست از درب اصلی خارج شود
سمتچپش را نگاهی انداخت
چارهای نداشت باید از میان بوتههای رز رد میشد و خود را به گوشهای ترین نقطهی دیوار میرساند
با گامهای آهسته اما بلند مخفیانه خود را به رزها رساند و در دلِ آنها کمر خم کرد و با زانوهایی خمیده به جلو حرکت کرد
شنلش را در آغوش گرفت تا شاخه و خارهای آنها، پارچه را زخمی نکنند.
لبانش را نمدار کرد و برای نگاهی دوباره به دور و برش، وقتی را تلف نکرد و تا به انتهای مسیر بوتهها رسید، با دو خود را به سمت راست و گوشهی دیوار بلند رساند
پشت سر را دید زد و مطمئن شد کسی متوجه حضورش نشده،
هرچند که به خاطر چند درختی کوتاهقد که در زمین میخ شده بودند، دید زیادی به آن بخش نداشتند
دستش را در میانهی سنگهای دیوار گرفته و به دنبال جای پایی کفش هایش را به آن چسباند
خود را به زحمت بالا کشید. دیوار به خاطر خیسی برف لیز شده و باید مراقب میبود. افتادنش اصلا جالب به نظر نمیرسید..
لب پایینش را به دندان گرفته و نفسش را از میان آن بیرون فرستاد
با بالا آمدنش از دیوار روی پنجه نشسته، با چشم آن سمت دیگر را از نظر گذراند
و بی معطلی و یکباره خود را به پایین پرتاب کرد
و روی یک زانو فرود آمد
کف دو دستش برای حفظ تعادل روی زمین سنگی و خاکی که با برف پوشانده شده بود، برخورد و دردی اندک را به او تحمیل کرد
-سسسسس.. اَه..
با اخمی کمرنگ نگاهی به دستانش انداخت
آنها را از خرده سنگها تکاند و با شنلش تمیز کرد
به خاطر سرما نوک انگشتانش به صورتی میزد
از خوششانسیاش، نگهبانها درحال صحبت با شخصی برای ورودش به باغ، مشغول بودند
از فرصت استفاده کرده،
دوباره کلاه را جلو کشید و سرش را کمی پایین انداخته با گامهای بلند به سمت شهر حرکت کرد.
YOU ARE READING
از هم گُسسته - brisé | VKOOK
Fanfictionاز هم گُسسته | brisé •اسم فیکشن از secret garden تغییر پیدا کرد• "تجربهی عشقی مقدس که به ناپاکی رسوا شده" به آرامی سرش را پایینتر آورد که نگاهشان به هم گره خورد و نفسهایشان ملتمس برای آزادی.. با صدایی که التماس میکرد به گوش جونگکوک نرسد؛ آب دهانش...