brisé | از هم گُسسته
قسمت هفتم
Sunday.1January. 1872
-پس تو تا الان کجا بودی گِلَدیس؟
با عجله و نفسی که از دویدن کمی سنگین شده بود
دستی بر موهای بلندش که با روبانی مشکی آن را کامل جمع بسته بود، کشید و به سراغ میز بزرگ وسط آشپزخانه رفت
نفسی بیصدا بیرون و پاسخ داد
-هووو.. منو ببخشید جناب اُلیوِر
دیگه تکرار نمیشه
الیور که به نظر سرپیشخدمت آشپزخانه میآمد چشمغرهای به او رفت و بلندتر از قبل و طوری که انگار همهی حاضرین را مخاطب صحبتش قرار داده، لبان گوشتیاش را از هم گشود
-اینجا قصره..! نظم و دقت در زمان؛ اولین وظیفهی یک خدمتگزاره
ندیمه و خدمههای زن و مرد حاضر که هریک مشغول انجام وظیفهای بودند سر بالا آورده و یکی به سرپیشخدمتشان و دیگری به آن دختر تازه وارد نگاه میکردند
الیور چشمی چرخاند و روی گلدیس ثابت ماند
-همه متوجه شدند؟!
نگاهی گذرا به خدمتکاران و سپس به مرد انداخت
و با تکان سری، معذب شده، همزمان با بقیه "بلهای" سر داد.
-خوبه. شروع کنید
.. گلدیس؟
او که در حال بستن پیشبند سفیدرنگی بر روی لباسش بود، با شنیدن اسمش سر بالا آورد
-بله جناب سرپیشخدمت؟
-آماده کردن دسرِ روز با توئه
مواظب باش زیادی از شکر استفاده نکنی، برای اعلیحضرت مضر هست
برای ملکه از بلوبری و ولیعهد و لیدی ویینا دسرمیوهای میل امروزشون هست
و همینطور بادام.. ؛ مواظب باش شاهزاده جونگکوک به بادام حساسیت دارند.
همانطور که میز مملو از میوهها و ظروف حاوی مواد خوراکی را از نظر میگذراند به ادامهی حرفهای الیورسر تکان میداد
-و پرنسس ویینا برای باقی میهمانان پودینگ برنج و تارت نارگیل با سس سیب سفارش کردند.
وقتی سکوت او و رفتنش را به سمتی دیگر دید، در دل صحبت او را کامل کرد
"- و پرنسس ژولیت هم دستور خاصی ندادهاند"
تمام این اطلاعات را به خوبی میدانست البته به جز سفارشات و امیال امروز اعضای خانواده را اما مطیع و مسکوت فقط اطاعت کرد و آن مرد پیر را سر لج با خودش نینداخت
آن هم زمانی که تازه این کار را به دست آورده و به قصر راه پیدا کرده است.
باید تا جایی که میتوانست در انجام وظایفش دقت بیشتری به خرج میداد تا مثل امروز، همهی نگاهها را جلب خودش نکند و او را معذب نکنند.
او به این شغل احتیاج داشت.
YOU ARE READING
از هم گُسسته - brisé | VKOOK
Fanfictionاز هم گُسسته | brisé •اسم فیکشن از secret garden تغییر پیدا کرد• "تجربهی عشقی مقدس که به ناپاکی رسوا شده" به آرامی سرش را پایینتر آورد که نگاهشان به هم گره خورد و نفسهایشان ملتمس برای آزادی.. با صدایی که التماس میکرد به گوش جونگکوک نرسد؛ آب دهانش...