چه کسی مواظب قلبش باشد؟ من.. یا او..؟

34 6 4
                                    

brisé | از هم گُسسته


قسمت دوازدهم

تنها در ابتدای میز بزرگ غذاخوری‌ نشسته و مشغول خوردن صبحانه‌اش بود
غذا را در دهان نجویده با شنیدن صدای در، چشم بالا آورد و با دیدن چهره‌ی تقریبا بشاش رالْف، کلافه چشمی در حدقه گرداند و دندانی روی محتوای درون دهانش فشرد
-هنوز که اینجایی! مگه قرار نشد دیشب برگردی خونه‌ات؟
رالف با سرخوشی لبخندی زد و دو انگشت سبابه‌اش را به سمت او گرفت
-سورپرااایز..!
و وقتی با صورت جدی و دهان کج شده‌ی تهیونگ از بی‌مزگی خودش مواجه شد،
به روی خود نیاورده اولین صندلی کناری‌اش را عقب کشید و روی آن جا خوش کرد
و در حالی که مشغول پذیرایی از خودش شد، لب گشود
-میخواستم تنها صبحونه‌اتو نخوری. اشتباه کردم به فکرت بودم؟!
تهیونگ لقمه‌اش را فرو فرستاد
-مگه تو خودت خونه و زندگی نداری؟!
رالف با شیطنت نگاهی به او انداخت و سرش را کمی به سمتش متمایل کرد
-خونه و زندگی من.. تویی!
و خنده‌ای بلند به حرف خودش سر داد
از گوشه‌ی چشم به سکوت تهیونگ نگاهی کرد و وقتی او را بی‌توجه به خودش و مشغول خوردن دید، دوباره نُطق کرد
-گفتم حالا که سوفی نیستش، مدتیو من پیشِ..
-لازم نکرده
مرد جوان‌تر غرغر کنان جواب داد
-بذار حرف از دهنم خارج بشه! بعد نطق کن ساز مخالف بزن
تهیونگ جرعه‌ای از آب سیبش نوشید و با دستمالی که به یقه‌ی لباسش آویزان کرده بود، دهانش را تمیز کرد
و سپس روی میز گذاشت
-اینجا کاری نداری
بهتره بری سراغ نوچه‌ی سیلاس، خوش ندارم دوباره آدماشو بفرسته این طرف
و به قصد ترک سالن از پشت میز بلند شد
-همین؟ میخواستم تنها غذا نخوریا!
-هروقت سیر شدی یه تکونی به اون هیکل بده
و در حالی که طول میز را میگذراند ادامه داد
-شب هم اینجا نبینمت
رالف در حالی تکه‌ای میوه در دهان چپانده بود گفت
-شب هم میام
..اینجا خونه‌ی منم هستا
اما جوابش فقط صدای بسته شدن در بود.
بیخیال به خوردن ادامه داد
در هرحال به این رفتارهای مرد بزرگتر عادت داشت.

-سرورم کالسکه رو براتون آماده کردم بیرون منتظر شما هستنبا لبخندی سر تکان داد و کتی را که آماده به سمتش گرفته شده بود با کمک خدمه‌اش به تن کردشانه‌ای بالا انداخت و دستی بر یقه‌اش کشید-ممکنه تا شب برنگردممواظب رالف باش هرچی خواست براش فراهم کنیدمرد ...

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.


-سرورم کالسکه رو براتون آماده کردم بیرون منتظر شما هستن
با لبخندی سر تکان داد و کتی را که آماده به سمتش گرفته شده بود با کمک خدمه‌اش به تن کرد
شانه‌ای بالا انداخت و دستی بر یقه‌اش کشید
-ممکنه تا شب برنگردم
مواظب رالف باش هرچی خواست براش فراهم کنید
مرد سری با احترام تکان داد
-اطاعت امر میشه سرورم
تهیونگ مکثی کرد
-در ضمن..؛ نبینم کسیو اینجا دعوت کنه این عمارت جای خالی شدن پایین‌تنه‌ی اون نیست!
مرد قدبلند مسن کمی معذب شده سر پایین انداخت
-حتما سرورم نگران چیزی نباشید
سری تکان داد و بی‌هیچ حرف دیگری به سمت خروجی قدم برداشت
همین‌که پا به بیرون گذاشت،
روی اولین پله ایستاده و هوای سرد صبح را به سینه فرستاد
نور ضعیف خورشید؛ قدرتی برای مقابله با سرما در خودش نمی‌دید، اما گرمای اندکش صورتش را نوازش میکرد
هیچ صبحی را به این اندازه پر انرژی شروع نکرده بود البته در دل و افکارش، نه ظاهر.
و اگر رالف را هم فاکتور می‌گرفت!
کلاه مشکی رنگش را بر سر گذاشت و خود را به کالسکه رسانده و سوار آن شد
و دستور حرکت داد.
غوطه‌ور در افکارش بی‌آنکه متوجه اطراف و مسیرش باشد،
پس از دقایقی چند، با متوقف شدنشان و صدای درشکه‌چی به خود آمد
به مقصد رسیده بودند
لبی تر کرد
لبه‌ی کلاهش را گرفته و با شانه‌ای خم از اتاقک کالسکه پایین آمد
دمی عمیق فرو داد و
بی‌معطلی گام‌های بلندش را به سمت ورودی کشاند
با باز شدن در توسط خدمه‌ای، رایحه‌ای گرم و تازه از بوی عود حالش را جا آورد
لب پایینش را به میان دندان گرفت و یک‌تای ابرویش را بالا داد
با دقت دور و برش را از نظر گذراند
و وقتی شخص مورد نظرش را در آن نزدیکی ندید، به پاهایش سرعت بخشید و به سمت پله‌ها هجوم برد
کلاهش را درآورده و رو به روی شکمش گرفت تا حداقل از آن تکه پارچه‌ی منسجم، او را نشناسند
پله‌ها را یکی پس از دیگری زیر پا لگدمال کرده،
به انتها رسیده سرکی به سمت راست و چپش و سپس پشت سر کشید،
با دیدن دو ندیمه که سینی حاوی ظروفی را حمل میکردند، رو گرداند و به سرعت به سمت دیوار ایستاد گویی که در حال بررسی و لذت بردن از تابلوی پرتره‌ی آن ‌زن پیر و فرتوت و البته‌ از دنیا رفته است!
از گوشه‌ی چشم آن‌ها را که مشغول پچ‌پچ با یکدیگر بودند، پایید
و زمانی که توجهی را برای آن‌ها جلب نکرده بود، خوشحال شده از نبود فرد مزاحم دیگری،
پس از دقیقه‌ای خود را به اتاق رساند
در دل دعا میکرد حضور کسی در آن چهاردیواری او را غافلگیر نکند
سرش را کمی به در چسباند و با دقت گوش سپرد
و وقتی هیچ صدایی توجهش را جلب نکرد،
آهسته دستگیره‌ی فلزی‌اش را در مشت چرخاند وپس از اطمینان از خالی بودنش،
خود را به داخل هُل داد و در را به همان آهستگی پشت سرش بست.
لبخندی که انگار به هدفی دست یافته گوشه‌ی لب نشاند
و با هیجانی که به دلش افتاده بود در و دیوارهای اتاق و تک تک وسایلش را از نظر گذراند
قدمی دیگر به وسط اتاق گذاشت
بزرگی و مرتب بودن اتاق حاکی از زحمات ندیمه‌ها و البته شاید تمیز و حساس بودن صاحبش بود
پرده‌های بلند سفید رنگ که تا انتها کنار کشیده شده و نور ضعیفی را مهمان آنجا کرده بودند و
گفتگوی پرنده‌ها تنها صدایی بود که به وضوح به گوشش می‌رسید
تخت با ملحفه‌های سفیدش مرتب شده در وسط،
سمت چپش نزدیک پنجره، میز دایره شکلی مزین شده با غذا، میوه و پارچی طلایی از نوشیدنی.
مشخصاً کار همان دو‌ ندیمه بود.
نگاه از میز غذا گرفت
تقریبا به پشت سرش و سمت راستِ تخت داد
طبقه‌های عریضی مملو از کتاب‌های مختلف به شکلی مرتب کل دیوار آن قسمت را تسخیر کرده و میزی مستطیلی از چوب راش را در نزدیکی خود جا داده بود
گامی به سمتش برداشت اسامی کتاب‌ها را از نظر گذراند
و روی میز و چندین کتاب و یک دفتر بازمانده با قلمی پَری در کنارش قفل ماند
به سمت صندلی پشت میز رفت و تنش را به دست آن سپرد و همزمان نفسی بی صدا بیرون دمید
کلاهش را در گوشه‌ی میز کنار کتاب‌ها قرار داد
هردو پاهایش را که درون پوتین‌های قهوه‌ای تیره و بلندش گرم نگه داشته شده بودند را بالا آورده و روی هم، گوشه‌ی میز گذاشت
گویی که در اتاق خودش جا خوش کرده یا اهمیتی نمیدهد آن‌جا و آن وسایل متعلق به کیست
احساس راحتی میکرد
بار دیگر سری به اطراف چرخاند
صدای اندکی از جاری شدن آب و قطره قطره پخش شدنش،
بوی سنگین و مست‌کننده‌ی رایحه‌ای مُجابش کرد دمی عمیق به سینه بفرستد
پس از کمی مکث چشمی گرداند و روی دفتر خیره ماند
صفحه‌ای که به نظر از جنس پوست آهو می‌آمد فقط با دو خط، پاکی خود را به رنگ جوهر باخته بود
کنجکاو شده برای خواندن آن جملات، با دقت اخمی نرم به میان پیشانی نشاند و سرش را نزدیک‌تر برد
در تلاش برای خواندن آن خط زیبا،
بوی عطر خوشِ چند لحظه پیش بیشتر شده کل فضای اتاق را در بر گرفت و مشامش را مملو از تازگی کرد
دمی دوباره گرفت و بی‌اراده چشم بست
در میان گرمای آن رایحه غرق بود که به ناگه صدایی تمام خلوت و آرامشش را در هم شکست
-داری چیکار میکنی؟!
به سرعت سرش را بالا آورد و با چشمانی کمی گشاد شده و با دیدن جونگکوک در میان پارچه‌ی سفیدرنگی، بزاقی در گلویش پرید و سرفه‌ای از میان دهان بسته‌اش خارج شد
جونگکوک با اخمی که به وضوح در چهره‌اش نمایان بود نگاهی به پاهای تهیونگ بر روی میزش انداخت
که تهیونگ را متوجه خود کرد چرا که پاهای کشیده‌ اما خجلش را در زیر میز پنهان کرد
پسر کوچکتر همانطور که پارچه دور کمر باریکش را محکم در میان مشتش گرفته بود با نگرانی به دفترش چشم دوخت و با چند گام بلند و عجول خود را به آن رساند
دست کشید دفتر پوست چرمش را از زیر دستش کشید و محکم آن را بست
-دقیقا داشتی توی اتاق من چه غلطی میکردی؟ کی بهت اجازه داده بیایی تو؟
صدای خشمگین جونگکوک بود که ابتدا گوش و بعد روان تهیونگ را تحریک میکرد
از این تُن صدا هیچ خوشش نمی‌آمد؛ در هیچ بازه‌ از زندگی‌اش..
زبانی بر روی لب‌های نیمه پهنش کشید و ایستاد، تعظیمی برای احترام و خالی نماندن عریضه کرد
و سپس دست در دو جیبش فرو برد
جونگکوک از بی‌جوابی او به جوش آمد و دوباره غرید
-لالی؟!
با انرژی‌ای که کمی آرامش را جاشنی‌اش کرده بود، جواب داد
-با پیش‌خدمتتون هماهنگ کردم.
.. اسمش چی بود..؟!
... آها ریچارد!
جونگکوک با شنیدن اسم ریچاردسن کمی مشکوک به او نگاه کرد
تهیونگ ابرویی بالا انداخت و سرش را کمی بالا داد
-همینطوره. می‌تونید از خودش هم بپرسید
.. اصلا بذارید صداش بزنم
و گامی به سمت در برداشت
-نیازی نیست.
همین جمله کافی بود تا خیال تهیونگ را از پنهان ماندن فعلیِ دروغی که گفته بود راحت کند.
بیخیال سری تکان داد
و به او که با یک دست دفترچه را محکم به سینه‌اش گره زده بود، خیره شد
نگاهش را بالا آورد
قطره‌های آب از تار موهای تیره‌ و بلندش که بر روی پیشانی و چشمانش سایه انداخته بود، پایین می‌چکید
چشمانش برقی به مانند درخشش الماس داشت
گونه‌ها و لب‌های خوش حالت و کوچکش، سرخابی براقی را در نظر تهیونگ به نمایش گذاشته بودند
زیبایی‌اش ذهن و دهان او را قفل میکرد و روانش را آرام که نه، برعکس بهم می‌ریخت..
نگاه بی‌پروایش را از گردنِ کشیده و بلورینش که خیسی آب جذابیت آن را دوچندان کرده بود آرام آرام به سمت شانه‌هایش کشاند
و با اندک مکثی به سینه‌ای که نفس جونگکوک را در آن حبس میکرد، خیره شد
لبش را تر و زبانش را برای ثانیه‌ای روی آن نگه داشت
مثل یک الهه بود..
اولین بار بود شاهزاده را بی‌هیچ لباسی آن هم جلوی چشمان خودش، تنها در یک اتاق زمانی که تازه از وان پر از رُزش بیرون آمده، می‌دید
و این اصلا برایش عادی نبود
اما چهره‌ی آرامش این را نشاند نمیداد
جونگکوک با احساس نگاه خیره‌ی تهیونگ بر روی تک تک اجزای صورت و تنش، چیزی در دلش فرو ریخت
چشمان تهیونگ در پیِ کشف تن او به پایین می‌لغزید که با صدای جونگکوک، به سمت چشمان به نم نشسته‌ و لب‌های خوش رنگش خیره شد
-این.. این دفتر رو.. که نخوندی؟!
تهیونگ نگاهی به جسم تیره‌رنگ و سپس مستقیم به دو گوی شیشه‌ای چشمان او انداخت
تک ابرویی بالا داد و قدمی به سمتش برداشت و با لبخند ریزی گوشه‌ی لبش جواب داد
-اگه.. خونده باشم.. چی؟!
همین حرف کافی بود تا لرزی خفیف به تن جونگکوک بیفتد
چشمانش کمی گشادتر شده، دوبار زبانش را بر لبانش کشید
بزاقش را بلعید و بیش از پیش صندوقچه‌ی اسرارش را به خود فشرد
آن دفتر نیمِ بیشتر رازهای آن شاهزاده را بر دوش خود حمل میکرد
هیچکس نباید حتی از وجود آن باخبر میشد چه رسد که آن را بخواند..
دقیقا همین امروز صبح به محض بیدار شدن، پشت میز نشسته و مشتی کلمه از افکارش را در‌حول محور همین شخص روبه رویش؛ به هم گره زده و بر روی کاغذ حک کرده بود!
و این یک فاجعه میشد اگر به واقع تهیونگ اسم خودش را در آن می‌دید..!
واکنش نگران جونگکوک که سعی در عادی نشان دادن خودش میکرد از نگاه تیز تهیونگ که حالا ذره ذره‌ی حرکات او را می‌سنجید به دور نماند
-به نفعته که اینطور نباشه.!
گام دیگری به جونگکوک که مستحکم در جایش ایستاده بود و قصد تکان خوردن نداشت، نزدیک شد
-وگرنه..؟!
-خودت عواقبشو‌ بهتر میدونی!
دستور میدم چشماتو از حدقه در بیارن.. تا دیگه هوس نکنن هرجایی بچرخن
تهیونگ تک‌خندی بی‌صدا از حرف دو پهلوی جونگکوک زد
و فاصله‌اشان را به هیچ رساند
جونگکوک نفسش را که به یکباره سنگین شده بوده آرام آرام بیرون فرستاد
و حوله‌اش را محکم‌تر به دور کمرش نگه داشت
تهیونگ صدای بم و آرامش را که کمی شیطنت چاشنی‌اش کرده بود، به گوش‌های آن زیبای افسونگر که کمی به رنگ قرمز میزد، رساند
-چشم‌هامو در بیاری.. زبونمو میخوایی چکار کنی؟!
.. من هنوز می‌تونم حرف بزنم شاهزاده!
کمی مکث کرد و به لب‌هایش خیره شد
- یا شاید هم بتونم جور دیگه‌ای ازش استفاده کنم...!
انتخابش با شماست..!
و بلافاصله به چشمانش نگاه کرد
جونگکوک که از این برخورد تهیونگ متعجب شده بود، شکش داشت به یقین تبدیل میشد که او حتما چیزی در آن دفتر دیده..
و همین او را در میان تپش قلبش از نگاه‌های خیره و لحن گیرای مرد بزرگتر، عصبی میکرد
زبانش را در گونه‌اش فشرد
-جواب منو بده خوندی یا نه؟
تهیونگ که شک کرده بود حتما چیز مهمی در آن دفتر نوشته شده، کمی به فکر فرو رفته اما بی‌هیچ اشاره‌ای به آن فقط یک کلمه پاسخ گفت
-نه.
و همان تک کلمه کافی بود تا جونگکوک به لحن و قاطعیتش اعتماد کرده و نفسی آسوده از سینه رها کند و برای دیده نشدن واکنشش، سرش را پایین اندازد
تهیونگ از حواس‌پرتی او استفاده کرده، به واقع طاقت نیاورده و آهسته انگشتان کشیده‌اش را به سمت طره‌ای از موهای نم‌دارش سوق داد
و تکه‌ای از آن را که بر روی پلک و مژه‌های ظریفش سنگینی میکرد در میان دو انگشت لمس کرد
جونگکوک با احساس لمس موهایش سریع سر بالا آورد و به چشمان کشیده‌ی تهیونگ که حالا در چشمان خودش خیره شده بود، نگاه کرد
تهیونگ لبخندی دلربا به لب نشاند
به موهایش نگاه کرد و به لمس آن ادامه داد و لحظه‌ای نوک انگشتانش را به پیشانی‌اش برخورد می‌داد
-داری .. چیکار میکنی؟!
-این ابریشما چشمای شاهزاده رو اذیت میکنن.. میخوام بزنمشون کنار..
و موهایش را به کناری راند.
-اینطوری ستاره‌ها.. بیشتر به چشمَم میان..
جونگکوک که اولین بار بود آن تمجید و ستایش را از زبان یک ‌مرد آن هم‌ تهیونگ می‌شنید، تپش سرسام‌آور قلبش را در گوش‌هایش احساس میکرد
ترسش از این بود که آن صدای عجیب و غریبِ قلبِ کولی‌اش به گوش او نیز برسد
برای همین خود را بی‌اراده عقب کشید
و به سمت میزش رفت تا دفتر را در کشو ‌گذاشته و آن را قفلی محکم زنَد.
نمیتوانست هیچ بگوید
زبانش به نگاه او مهر و موم شده بود..
تهیونگ که حال او را متوجه شده بود، برای عوض کردن جو‌ حاکم میانشان، لب گشود
-ندیمه‌ها صبحونه‌اتون رو آوردن
جونگکوک کلید را در کشو چرخاند و آن را زیر کتاب‌های روی میز پنهان کرد
صاف ایستاده نگاهی به پایین تنه‌اش انداخت
باور نمیکرد دقایقی را بی آنکه برایش اهمیتی داشته باشد یا احساس بدی کند، بی هیچ پوششی جلوی آن مرد افسار گسیخته ایستاده و فاصله‌اشان را به هیچ رسانده..
کمی مضطرب و ترسیده از احساساتی داشت، باعجله لب زد
-برو بیرون
تهیونگ متعجب سر گرداند و به او نگاه کرد
-اما شما هنوز نمیدونید من برای چی اینجام
-برام مهم نیست.. برو بیرون
جونگکوک از خودش، از او، از مسیح و از این تنهایی می‌ترسید..
حتی نمی‌دانست در قفل است یا نه..
اگر ریچارد سر زده به داخل حجوم می‌آورد و آن دو را در این وضعیت می‌دید چه فکری می‌کرد..!
بی آنکه نگاه دیگری به پسر بزرگتر بیندازد، به سمت اتاق کوچک انتها برای پوشیدن لباس‌هایش رفت
-اومدم بیرون، اینجا نباش..
و خود را به داخل اتاقک پرتاب کرد و در را با شدت پشت سرش بست
تکیه زده به آن نفس‌های سنگینش را با اضطراب به بیرون می‌فرستاد
در آن سرما احساس گرمای شدیدی میکرد
دلش می‌پیچید و این عصبی‌اش میکرد
قلبش تپشی جا نمی‌انداخت و پشت‌سر هم بر درِ سینه‌اش می‌کوبید
دندان‌های سفیدش را به جان لب‌های کوچکش انداخت و پوست از تنش می‌کَنْد..
با عجله لباس‌های امروزش را که آماده شده بود، برداشته
لباس زیرش را از پا بالا کشید
و شلوار مشکی و پیراهن صورتی خیلی کمرنگش را که به سفیدی میزد، به تن کرد
چشمی بست و دعا میکرد که تهیونگ از آنجا رفته باشد
سینه‌اش را از هوای تازه پر کرد
دستگیره‌ی در را در مشت گرفت و آن را چرخاند
نگاهی به بیرون کرد و وقتی سایه‌ای از حضور مرد ندید، آسوده خاطر گام به بیرون گذاشت
-همیشه لباس پوشیدنت اینقدر طول میکشه؟!
با شنیدن ناگهانی صدای تهیونگ درست از سمت راستش، ترسیده به سمتش چرخید
تهیونگ تکیه‌اش را از دیوار گرفت و همانطور که دست در جیب‌هایش کرده بود، به سمتش رو کرد
به پیراهنش نگاهی انداخت و لبخندی ناخودآگاه بر لبش نشست
بی‌همتا شده بود..
مثل یک تکه الماس صورتی جلویش ایستاده و به رقصِ درخشیدن در پیش چشمانش قد علم کرده بوده..
-..فکر نمیکردم..  پیرهن صورتی تا این اندازه ظرافت شاهزاده رو به رخم بکشه..!
جونگکوک قبلا هم پیراهنی به این رنگ به تن کرده بود، اما هیچ‌گاه کسی او را مورد ستایش قرار نداده بود..
آن مرد مشکلش چه بود..؟!
سرش به جایی خورده؟
یا شاید هم صبح به این زودی مست کرده و به آنجا آمده بود..
که با بی‌پروایی تمام به خود جرئت میداد و آن کلمات را جلوی شاهزاده آن سرزمین به زبان ‌آورد..!
-مگه نگفتم بری بیرون؟!
اعتراض و امر کرد اما چندان دلش به این رفتن راضی نبود..
شنیدن آن حرف‌ها از زبان او، برایش از هر عسلی دلنشین‌تر و شیرین‌تر بود..
حتی اگر او را به قعر ترس می‌بُرد و دست و پایش را قل و زنجیر میکرد..
تهیونگ بی‌اهمیت به حرفی که شنیده، لب برهم زد
-شاهزاده گرسنه‌اشون نیست؟
و به طرف میز غذا اشاره کرد
اهمیت دادن...؛
عجیب نبود اما از طرف او..، آری هربار دوست‌داشتنی‌تر به نظر می‌آمد..
نگاهش را به میز داد حقیقتا دلش از گرسنگی ضعف می‌رفت
اما حضور آن مرد خلوتِ غذا خوردنش را برهم میزد
تهیونگ به سمت کتابخانه نگاه کرد و ادامه داد
-اگه.. شاهزاده اجازه بدن و تا غذاشون رو‌ میل می‌فرمایند..، من نگاهی به کتابخونه‌‌‌اشون بندازم..؟
-و اگه اجازه ندم؟!

از هم گُسسته - brisé | VKOOKDonde viven las historias. Descúbrelo ahora