«اسپرینگ.: پاییز؟»
.
.و
وقتی چشم باز کنی متوجه میشی ثانیه ها ساعت ها روزها و سال ها مثل برق و باد میگذرن وقتی فکر میکنی میتونی هفته بعد ببینیش انگار حتا ثانیه ها هم نمی گذرن فقط اگه میدونست قرار نیست هم رو دوباره ملاقات کنن، قطعا دنبالش میرفت حتا اگه مقصر خودش بود اون یک هفته قرار نبود هفت سال بشه
....
pov, jk:
قطار به سرعت از روی ریل ها حرکت میکردن و پسری که توی یکی از کابین ها نشسته بود نمی تونست خوب به درختای نارنجی و قهوه ای نگاه کنه درختا بخاطر سرعت قطار برگاشون می ریخت نگاهش رو از پنجره گرفت
j.m کجای.
jk: سوار قطارم الاناست که برسم
jm: مراقب خودت باش:)
jk: باشه
....
نگاهش رو از گوشی گرفت و به بیرون نگاه کرد اهی کشید نباید اینحوری میشد ولی الان چکار میتونست بکنه...
ـ....ـ.........
(هفت سال بعد)
.
ساعت00 :: 5 بامداد فرانسه، پاریس
.
با ویبر که کنارش میومد بیدار شد و از تو گوشیم ساعت رو نگاه کردم پنج مامانم دوباره زنگ زد و جواب داد:» چرا برنمیداری هی زنگ میزنم حالا کی قرار برگردی. خمیازی کشیدم و از تخت گرم و نرمم دل کند و اروم با صدای که برای خواب بود بم تر و خش افتاده بود گفتم:-اوما اینجا تازه ساعت پنجه و فردا دیگه اومدم الان چند تا کار ناتمومو تموم میکنم خداحافظ اوما»"خداحافظ عزیزم مراقب خودت باش-"باشه.
تماس رو قطع کرد و وارد صفحه توییترش شد
YOU ARE READING
Hot and sweet dream... 👅VKOOK.
Fanfictionپسر کوچیکتری که روی پاهاش نشسته بود رو نگاه میکرد سرشو نزدیک اورد و لباشو مکید و اروم دست های گرمی رو روی کش باکسرش حس کرد و نیشخندی زد و رونای پسر رو مالش میداد و اروم شروع به زمزمه کرد: +خرگوش خوشگلم چی میخوای... پسر با بی تابی گفت: _لمسم کن. ...