⛩️Part 11⛩️

804 127 4
                                    


یونگی اول با شوک به ماسک توی دستش و بعد دوباره به صورت جیمین نگاه کرد.

وقتی داشت اون ماسک رو میکشید حتی یک درصد هم احتمال نمیداد که کسی که پشت اون لباسای مشکی قایم شده برادر پادشاه باشه.

ا‌ولین نکته‌ی عجیب این بود که چرا پارک جیمین باید با همچین پوششی بدون هیچ محافظی به بیرون از قصر بره و حتی از دست یونگی فرار کنه؟

و دومین نکته‌ی عجیب هم صورت سرخ و خیس از اشکش بود...
چرا جیمین باید گریه میکرد و انقدر ترسیده به نظر میرسید؟

یونگی لحظات طولانی‌ای به صورت جیمین خیره شد و داشت با اخم توی تفکراتش سیر میکرد که با دیدن باز شدن چشمای جیمین، اخمش عمیق‌تر شد.

جیمین که با دیدن اخم یونگی حتی بیشتر از قبل ترسیده بود نگاهش رو بین چشما و ابروهای یونگی چرخوند و ناگهان چشمش به شمشیر یونگی افتاد که هنوز زیر گلوش قرار داشت.

هین آرومی کشید و چشماش رو دوباره با ترس بست و حتی بیشتر از قبل توی خودش مچاله شد.

یونگی پوزخند کوتاهی بخاطر این رفتار بچگانه جیمین زد و شمشیرش رو از زیر گلوی جیمین برداشت.

جیمین یه چشمش رو باز کرد و وقتی مطمئن شد که خطری از طرف شمشیر یونگی تهدیدش نمیکنه، اون یکی چشمش رو هم باز کرد و بالاخره صاف سر جاش ایستاد.

به موقعیت خودش و یونگی نگاه کرد...
یونگی دقیقا توی یک قدمیش ایستاده بود و یک پاش رو کنار جیمین به دیوار تکیه داده بود که یه وقت فرار نکنه و داشت با پوزخند و همچنین نگاه کنجکاوی بهش نگاه میکرد.

آب دهانش رو قورت داد و به خودش اجازه داد که نگاهش دوباره توی چشمای کشیده و جذاب فرمانده مین قفل بشه.

این اولین باری بود توی عمرش که انقدر نزدیک به مین یونگی ایستاده بود و میتونست قسم بخوره اون از نزدیک حتی جذاب تر هم هست.

"اینجا چیکار میکنین عالیجناب؟ مشکلی پیش اومده؟"
یونگی با پوزخندی که سعی داشت مخفیش کنه گفت و منتظر به جیمین نگاه کرد.

لحن مودبانه‌ش هیچ شباهتی به پوزخند رومخش و حالت ایستادنش نداشت و همین باعث میشد جیمین دلش بخواد بهش چشم غره بره و بخاطر این قیافه‌ی تخسش تا ابد بهش فحش بده.

"من..."
داشت جواب یونگی رو میداد که یهو یادش افتاد دلیل واقعی حضورش توی این مکان چیه.
"خ..خب..."
لحنش کاملا هول شده به نظر میرسید و داشت به سختی مِن مِن میکرد.

یونگی یه تای ابروش رو بالا انداخت و با همون پوزخند رومخ و قیافه‌ی تخسش بهش خیره شد که همین باعث شد جیمین حتی بیشتر از قبل هول کنه و به تته پته بیوفته.

"م..من..د..داشتم..."
داشت سعی میکرد حقیقت رو کمی تغییر بده و برای مین یونگی توضیح بده تا اینکه ناگهان جرقه‌ای توی ذهنش زده شد.

Buchaechum || KookvOnde histórias criam vida. Descubra agora