⛩️Part 13⛩️

1.2K 150 28
                                    


چشماش رو ریز کرد و با دقت به صحنه‌ روبروش نگاه کرد.

سرش رو به سمت چپ چرخوند و به پسری که توی چند متریش جلوی در آشپزخونه ایستاده بود نگاه کرد.

"هی تو! یه لحظه بیا اینجا"

پسر که دهانش پر بود و داشت تند تند خوراکی داخل دهانش رو میجوید با شنیدن صدای پادشاه از ترس بالا پرید و با استرس بهش نگاه کرد.
آب دهانش رو قورت داد و با مکث به سمتش حرکت کرد.

"یه سوال داشتم ازت"

بومگیو آب دهانش رو قورت داد:
"ب-بخدا الان میرم نگهبانی میدم الان وقت استراحتم بود"

صورت جونگکوک پوکر شد.
"سوالم اینه که... اون دو تا رو میبینی اونجا؟"
با دست به دو تا پسری که به هم چسبیده بودن و داشتن حرف میزدن و راه میرفتن اشاره کرد.
"تو هم فکر میکنی اونا جیمین و اون پسر دردسرسازن؟"

بومگیو چشماش رو ریز کرد و بعد از کمی فکر گفت:
"بله سرورم خودشونن"

چشمای جونگکوک سریع گرد شدن.
"وای پس اشتباه ندیده بودم! لعنتی الان چیکار کنم؟"

با قدم‌های محکم از اونجا دور شد و بومگیوی متعجب و گیج رو تنها گذاشت.

سرعت قدمهاش رو بیشتر کرد و توی راه به راه‌حلای‌ ممکن فکر کرد.
دوستی جیمین و کیم تهیونگ یه فاجعه بزرگ بود که باید از اتفاق افتادنش جلوگیری میکرد چون در اونصورت نمیتونست تضمین کنه که قصر به آتش کشیده نشه.

"هی جیمین!"
با صدای بلندی گفت که تونست توجه اون دو نفر رو به خودش جلب کنه.

جیمین و تهیونگ چرخیدن و با گیجی به جونگکوک نگاه کردن که مشخص بود مسیر طولانی‌ای رو طی کرده تا بهشون برسه.

"یونگی هیونگ رو دیدم که داشت به سمت اتاقت حرکت میکرد. مثل اینکه میخواست باهات حرف بزنه"
یکم دروغ که بد نبود، بود؟

چشمای جیمین برق زدن.
"واقعا؟ خودش گفت کارم داره؟"

"آره، تازه مثل اینکه کارش خیلیم مهم بود چون کلی دنبالت گشت"

جیمین با شنیدن این جمله سریع گل از گلش شکفت و سریع به سمت تهیونگ چرخید تا ازش خداحافظی کنه.

نگاه تهیونگ به جونگکوک افتاد که داشت با اخم بهش نگاه میکرد.
آب دهانش رو قورت داد و میخواست از جیمین خواهش کنه که با جونگکوک تنهاش نذاره اما دیگه دیر شده بود و جیمین از اونجا رفته بود.

جونگکوک بازوی تهیونگ رو گرفت و دنبال خودش کشیدش.
داشتن به سمت پشت قصر حرکت میکردن و تهیونگ حتی نمیدونست چرا پادشاه داره اینجوری دنبال خودش میبرتش.

وقتی بالاخره رسیدن بازوشو ول کرد و به دیوار تکیه‌ش داد.
"با جیمین چیکار داری؟ چرا اینجوری بغلش کرده بودی؟"
خودش هم میدونست داره قضیه رو زیادی بزرگ میکنه اما باید هر جور شده جلوی فاجعه رو میگرفت.

"م-من.."

وقتی نگاه خیره پادشاه که در فاصله‌ی نزدیکی ازش وایساده بود رو دید آب دهانش رو قورت داد.
میتونست قسم بخوره این اولین باری بود توی زندگیش که دردسر درست نکرده بود اما داشت بهش محکوم میشد.

"ب-به خدا فقط میخواستم باهاش دوست بشم"

جونگکوک ابروش رو بالا انداخت و آهی کشید.
"مشکل منم دقیقا همینه! چرا میخوای باهاش دوست شی؟"

ابروهای تهیونگ بالا پریدن.
برای دوستی‌هاش هم باید جواب پس میداد؟
"خب من اینجا هیچ دوستی ندارم و حوصله‌م سر میره پس میخواستم با یه نفر-..."

"و کی گفته تو حق داری با کسی دوست باشی؟"

اخم محوی روی صورت تهیونگ نقش بست.
"چرا نه؟"

"چرا آره؟ تو یه مجرمی که بخاطر لطف من الان به جای اینکه اعدام شده باشی داری توی جایی زندگی میکنی که حتی توی خواب هم نمیتونستی تصورش کنی"
با پوزخند گفت و به ریکشن عصبی تهیونگ نگاه کرد.

"ترجیح میدادم اعدام شم تا اینکه توی این موقعیت باشم"
خیلی آروم زیرلب زمزمه کرد.
خودش هم میدونست که این حرفش حقیقت نداره.. آخه کیه که دلش نخواد توی قصر زندگی کنه و هر روز پا‌دشاه رو ببینه؟

"چی؟ چی گفتی؟"
انگشت اشاره‌ش رو زیر چونه‌‌ی تهیونگ زد و سرش رو بالا برد.
تونست حبس شدن نفس و منقبض شدن بدنش رو حس کنه.

"ه-هیچی.."

"ولی من چیز دیگه‌ای شنیدم"
دوباره نیشخند زد و قیافه‌ی مضطرب پسر رو برانداز کرد.
نمیدونست چرا ولی از اذیت کردنش خیلی لذت میبرد.

همینطور داشت توی دلش شیطانی میخندید که با کاری که پسر کرد نیشخندش از روی صورتش پاک شد.

تهیونگ گلی که توی جیبش مخفی کرده بود رو پشت گوش جونگکوک گذاشت و لبخند بزرگی زد.

نفس جونگکوک توی سینه‌ش حبس شد و حس کرد چیزی توی وجودش تکون خورد اما دلیلش رو نمیفهمید.

نگاهش رو بین لبخند مستطیلی و دست پسر که هنوز پشت گردنش جایی نزدیک گوشش قرار داشت چرخوند و آب دهانش رو قورت داد.

تهیونگ از گیج و منگی پادشاه سو استفاده کرد و سریع از زیر دستش فرار کرد.

به جونگکوک خشک شده نگاه کرد و بعد به سرعت از اونجا دور شد ولی لحظه آخر چرخید.
دوباره لبخند بزرگی زد و دستش رو توی هوا تکون داد:
"خدافظ!!"
بعد از گفتن این کلمه دوباره شروع به دویدن کرد و از دید جونگکوکی که مات و مبهوت نگاش میکرد خارج شد.

بعد از لحظاتی بالاخره به خودش اومد و سرش رو به دو طرف تکون داد.
با مشت ضربه‌ای به قلبش زد که به طرز عجیبی تند میزد.

پوفی کشید و همونطور که به سمت قصر حرکت میکرد زیر لب زمزمه کرد:
"واقعا نمیدونم یه لحظه چم شد..."

••••••••

Buchaechum || KookvKde žijí příběhy. Začni objevovat