⛩️Part 19⛩️

618 91 19
                                    

تو‌ی همون افکار بود که با ایستادن ناگهانی پادشاه اونم مجبور به ایستادن شد.
با تعجب به قیافه‌ی متعجب پادشاه نگاه کرد و رد نگاهش رو گرفت تا به همون پسر تخس و بی‌ادب رسید.

مثل اینکه اون پسر یه اشراف زاده بود و فرزند یکی از وزیران قبلی قصر بود..
اما هه‌را نمیتونست اینو باور کنه.
با توجه به اندازه‌ی موهاش و پسر عموی رعیتش میتونست بگه که اون هر چیزی بود به غیر از یه اشراف‌ز‌اده.

وقتی دید پادشاه سعی داره به سمت پسری که داشت با عجله از اونجا دور میشد حرکت کنه با حرص پاش رو نامحسوس روی زمین کوبید و بحث جدیدی پیش کشید که باعث جلب توجه پادشاه شد.

"وای یادته اون پسر رعیت رو که تا زیبایی من رو دید دهنش از شگفتی باز موند؟ هه! فقیر بدبخت آدم ندیده! بزرگترین اشتباه زندگیش این بود که به من حتی نگاه کرد! چندش گدا!"

جونگکوک با عصبانیت به دختر و قیافه‌ی مغرورش نگاه کرد و بازوش رو از دست دختر بیرون کشید.

از تفرقه اندازی و دسته‌بندی آدما به شدت نفرت داشت و نمیدونست میتونه جلوی خودش رو بگیره اگه دختر یه بار دیگه دهن کثیفش رو باز کنه و چرت و پرت بگه.

"باید بخاطر این کارش مجازات میـ-.."
جمله‌ی دختر با صدای تقریبا بلند و حرصی مرد قطع شد.
"هیس! ببند دهنتو هه‌را! دلیل نمیشه چون دخترعممی هیچی بهت نگم"

"ا..اما.."
دختر با بغض گفت و به مرد عصبانی خیره شد.

"گفتم. هیچی. نگو."
بخش بخش گفت و با خشم به دختری که در مرز گریه کردن بود نگاه کردن.

تقریبا حس بدی از قیافه‌ی ناراحت دختر گرفت اما پشیمون نبود.
بالاخره اون دختر هم باید خط قرمزاش رو میدونست.

نگاه آخرش رو به دختر انداخت که صورتش از اشک خیس شده بود و اونجا رو ترک کرد.

هه‌‌را به مسیر رفتن پادشاه خیره شد و با پوزخند اشکای فیکش رو پاک کرد.

"حسابت رو میرسم رعیتی هرزه"

دیگه کاملا مطمئن شده بود که اون پسر یه رعیتی بی ارزشه که بنا به هر دلیلی برای پادشاه جئون اهمیت داره.

•••••••••••••

امشب تهیون سر شیفت بود و اون تنها بود بخاطر همین همونطور که توی رخت خوابش دراز کشیده بود توی افکارش غرق شده بود..
داشت فکر میکرد..
به اینکه چقدر بی مصرف و اضافیه..

به اینکه چی میشد اگه واقعا یه دختر اشراف زاده میبود..
اونموقع هم انقدر احساس اضافه بودن میکرد؟..
اونموقع هم انقدر دردسرساز میبود؟..

با شنیدن صدایی از افکارش خارج شد.
میتونست سایه‌ی چند نفر رو از پشت در ببینه.

با کنجکاوی سر جاش نیم خیز شد و به سایه‌ها نگاه کرد که هر لحظه نزدیکتر میشدن.

Buchaechum || KookvTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang