⛩️Part 14⛩️

469 63 6
                                    


با خستگی به بدنش کش و قوصی داد و همونطور که پتوش رو از روی خودش کنار میزد فحشی به کل افراد این قصر لعنتی داد.

حدود یک ساعت بود که از بیرون سر و صداهای مزاحمی میومد که باعث بهم خوردن خوابش میشد.
کلی توی جاش وول خورده بود تا شاید دوباره خوابش ببره اما بالاخره بعد از یک ساعت تلاش بیهوده با فریاد بلندی که از سر حرص زده بود راضی شده بود که دل از جای گرم و نرمش بکنه و بلند شه بره ببینه چه خبره.

از سر جاش بلند شد و بعد از پوشیدن لباس بلندش از اتاق خارج شد.

سرکی توی راهروی شلوغ کشید و با تعجب یکی از ابروهاش رو بالا انداخت.
این میزان از شلوغی قصر خیلی کمیاب و مشکوک بود.

یعنی چه اتفاقی افتاده بود که باعث شده بود همه‌ی خدمتکارای قصر از این ور به اون ور برن و با آشفتگی وسایل قصر رو تمیز کنن؟

"هی! اینجا چه خبره؟"
رو به دختر خدمتکاری که داشت ظرف چوبی‌ای رو حمل میکرد گفت و دستاش رو جلوی شکمش گره زد.

"صبح بخیر سرورم!"
دختر تعظیمی کرد و حرفاش رو تند تند پشت سر هم ردیف کرد:
"فکر میکردم خودتون خبر داشته باشید اما امروز قراره دختر‌عمه‌ی پادشاه جئون، لی هه‌را، بالاخره بعد از یک سفر چند روزه به قصر برسن"

قیافه‌ی تهیونگ اولش گیج و منگ و حتی کمی ناراضی بود اما از اونجایی که بدش نمیومد با افراد جدید آشنا بشه، لبخندی زد و بعد از تکون دادن سرش برای دختر و تشکر کردن از اونجا دور شد.

مقصدش اتاق پادشاه جئون بود و داشت با سرعت تمام به سمتش میدوید که توی راه حین دویدن حس کرد لباسش کمی کج شده و به همین خاطر سرش رو پایین گرفت و داشت صافش میکرد که ناگهان خیلی محکم به جسمی برخورد کرد و از حرکت ایستاد.

آخ بلندی گفت و وقتی سرش رو بالا گرفت با صورت بی‌حس پادشاه روبرو شد.
بلافاصله نگاه کلافه و عصبانیش تبدیل به صورت خندون و شادابی شد که روش لبخند بزرگی نقش بسته بود.

جونگکوک اول کمی به صورت خندون پسر نگاه کرد و بعد از بالا انداختن ابروش به حرف اومد:
"چی شده؟ برای چی داشتی میدویدی و چرا جلوت رو نگاه نمیکنی؟"

صورت تهیونگ در عرض ثانیه پوکر شد و زیر لب "مرتیکه‌ی چوب خشک"ای زمزمه کرد که به گوش پادشاه نرسید.

"هیچی. داشتم دنبالتون میگشتم!"

وقتی صورت بی حس جونگکوک رو دید پوفی کشید و با حال گرفته‌ای ادامه داد:
"شنیدم که امروز قراره دختر‌عمه‌تون به قصر بیان!"

جئون پوف کلافه‌ای کشید و شقیقه‌اش رو با نوک انگشتش ماساژ داد:
"خب؟ اینو که خودمم میدونم"

تهیونگ واقعا دلش میخواست برج زهرمار جلوش رو به قتل برسونه ولی حیف که دست و بالش بسته بود..حیف.

Buchaechum || KookvOù les histoires vivent. Découvrez maintenant