⛩️Part 18⛩️

529 83 5
                                    

بعد از اون ماجرا تهیون تونست با اصرارهای زیاد تهیونگ رو مجبور کنه که به دست و پای پادشاه جئون بپیچه و ازش بخواد که اون رو به عنوان نگهبان جدید دربار استخدام کنه و تهیونگ هم که از طرفی دیگه حوصله‌ی جر و بحث نداشت و حتی بنا به دلایلی دلش نمیخواست پادشاه رو از نزدیک ببینه، رفته بود و از جیمین درخواست اجازه کرده بود و اون هم بعد از ۲ روز بهشون گفته بود که پادشاه اجازه داده و تهیون میتونه رسما کارش رو به عنوان نگهبان قصر شروع کنه.
اتاقش هم با اتاق تهیونگ مساوی بود که همین باعث میشد کمتر احساس تنهایی بکنه و کلی حرص بخوره.

هر چند که برای پسر‌عموی منحرف و رومخش کمی توی دلش ابزار خوشحالی میکرد اما بازم نمیتونست مانع حس بد و عذاب وجدانش برای اون نگهبان که اسمش بومگیو بود بشه.

میتونست حدس بزنه که در طول چند روز از شدت منحرف بودن پسرعموش کلافه میشه و اعتراض میکنه اما فعلا دلش نمیخواست به اونروز فکر کنه.

از آخرین باری که هه‌را رو زیر درخت دیده بود و حسابی حرصش داده بود حدود یک هفته‌ای میگذشت و این براش عجیب بود چون به نظر نمیرسید آخرین بازدیدشون زیاد به دل دختر نشسته باشه و حقیقتا فکر میکرد یه انتقام بزرگ در راهش باشه..
اما مثل اینکه نبود.

از وقتی که صحبتای اون دو تا دختر لعنتی رو شنیده بود نسبت به همه چیز و همه کس توی این قصر لعنت‌شده حس بدی داشت با اینکه حتی دلیلش رو هم نمیدونست.

اون که قرار بود به هر حال به خونه‌ی خودش برگرده پس چرا از این قضیه که به زودی از قصر بیرون انداخته میشد حس افتضاحی داشت؟

اون و پادشاه حتی به هم نزدیک هم نبودن پس چرا از همین الان حس میکرد دلش براش تنگ شده؟

آخرین باری که پادشاه جئون رو دیده بود همون موقعی بود که توی آلاچیق کنارش غذا خورده بود و بعد از اون دیگه ملاقات مستقیمی نداشتن و فقط گاهی اوقات از دور میدیدش که داشت با عجله از اینطرف قصر به اونطرف حرکت میکرد.

و تهیونگ این حد از مشغول بودنش رو پای ازدواجی که قرار بود دیر یا زود اتفاق بیوفته میذاشت.
آهی کشید و با لبهای جلو داده شده ضربه‌ای به سنگ جلوی پاش زد.

از صبح زود که بیدار شده بود فقط داشت توی قصر برای خودش دور میزد و با تیکه‌ سنگی که روی زمین بود بازی میکرد.

وقتی به این وضعیت خودش نگاه میکرد درک میکرد اگه پادشاه جئون ازش بخواد قصر رو ترک کنه..
آخه اون چیزی جز یه بار اضافه پردردسر روی دوش پادشاه نبود..
فقط میخورد و میخوابید و دردسر درست میکرد..
واقعا منطقی بود اگه پادشاه جئون روزی ازش خسته میشد و میخواست که اونجا رو ترک کنه..
خصوصا بعد از ازدواجش.

دوباره آهی کشید و از دروازه‌های قصر خارج شد که چشمش به چیزی خورد که آرزو میکرد کاش هیچوقت پاش رو از اون دروازه‌های لعنتی بیرون نمیذاشت.

Buchaechum || KookvDonde viven las historias. Descúbrelo ahora