Part¹⁸

1.3K 143 89
                                    

هاییی
لطفا قبل از اینکه بخونین ووت بدین💜
3 تا ووت مونده بود ولی گفتم آپ کنم و یکم شل بگیرم

_______________________

یونگی از بیمارستان خارج شد و تو حیاط روی نیمکتی نشسته بود
بارون میومد
فکر کرد شاید بد نباشه به جیمین یا هوسوک زنگ بزنه

جیمین و هوسوک رو چندین بار گرفت اما دریغ ازیک جواب
چشماشو بست و سرشو به میله های آهنی نیمکت تکیه داد

چرا از بچگی هم زندگی خوبی نداشت
چرا همش بد بیاری بود
اون حتی بدنیا اومدنش هم اشتباه محض بود

چشماشو باز کرد
دور حیاطو نگاه کرد
هیچکس جز خودش نبود

پس تصمیم گرفت روی نیمکت دراز بکشه و کمی چرت بزنه
یونگی ای که همیشه خواب بود
الان بیشتر از 48 ساعت نخوابیده بود

نگران جیمین و هوسوک بود نکنه اتفاقی براشون افتاده بود

دوباره بهشون زنگ زد اما بازم جوابی دریافت نکرد
انگار دور انداخته شده بود عین بچگیاش

گوشیش زنگ خورد
جیمین بود

یونگی: سلام بیبی کجایید نگران شدم عزیزم

جیمین:سلام یونگ کارتت کجاس؟ پیتزا آوردن کارتتو پیدا نمیکنم

یونگی: توی جیب کتمه مشکیه

جیمین: مرسی بای

یونگی به اسکرین گوشی نگاه کرد قطع کرده بود
اون که کاری نکرده بود کرده بود؟

نکنه جیمین برای اتفاق توی حموم ناراحت بود
حتما باید عذر خواهی میکرد

(چتشونه)
<Babe>

《You》

《بیب اگر از اتفاقی که تو حموم افتاد ناراحتی من متاسفم واقعا میگم منو ببخش عزیزم تند رفتم》

سند کرد و گوشیو کنار گذاشت و چشماشو بست و کم کم خوابش برد

عمارت مین:

جیمین: هاه ..ددی..این آهههه عالیه

هوسوک: میتونم هاه حتی معدتو حس ..کنم بیبی

جیمین: سواری اههه روی ددی هاه اه رو دوست دارم

آره اونا ادامه سکسشونو تو عمارت روی تخت سه نفرشون گذاشتن

بعد دوساعت و 3 راند پشت سرهم
پیتزا سفارش دادن با حساب یونگی
اما کارتو پیدا نمیکردن

جیمین: الان زنگ میزنم بهش

یونگی:سلام بیبی کجایید نگران شدم عزیزم

بی توجه جای کارتو پرسید و بعد جواب دادن به یه مرسی بای قانع شد و قطع کرد

و روی قلبی که همینجوری هم پودر بود پا گذاشت

who are you really?Onde histórias criam vida. Descubra agora