از بعد ظهر که جونگکوک خبر پیدا شدن تهیونگ و داده بود دل تو دلش نبود.. به زور با جونگکوک و یونگی همراه پلیسا اومده بود اما حالا چی؟؟ اینقد بی قراری کرده بود که با قفل کودک تو ماشین زندانیش کرده بودن البته که کار یونگی بود
~مگه من بچممم؟ باز کن این درو یونگییونگی کلافه غرید: از بچه ها بدتری جیمین مگه نمیبینی وضعیت و؟؟ خطرناکه نمیفهمی؟؟
با نگاه از خود مطمئنی گفت: ولی من میتونم از پس خودم بر بیام! باز کن درو
×میشه بذاری فقط نگران یه نفر باشم؟؟؟
هیچ وقت نمیشد با یونگی بحث کرد دلخور روش و برگردوند اما یونگی حواسش جای دیگه ای بود
حواسش به جونگکوکی بود که با استرس جلوی ماشین قدم میزد.. تو این سه روز واقعا بیقرار و پیگیر بود
×ببینم این همونی نبود که تو میگفتی بد اخلاق و بی احساسه؟جیمین گیج بهش نگاه کرد که به جونگکوک اشاره کرد
~نمیدونم واقعا.. شاید اشتباه میکردم.. شایدم تظاهره!یونگی متفکر بهش زل زد: اینم میتونه باشه!
شونه ای بالا انداخت باز رو برگردوند اما باا چیزی که تو اینه بغل دید سیخ نشست سرش و برد جلو تر چشماش درشت شد: خودشهه
بدون اینکه از اینه چشم برداره با دست چپش محکم رو دست یونگی زد: باز کن درو یونگی خودشه.. خودشه تهیونگه در و بازکن×چی داری میگی کو تهیونگ؟
برگشت سمتش و داد زد: یونــــــــــگی بهت میگم باز کن دروو
یونگی گیج قفل و زد با خوشحالی فوری از ماشین پیاده شد سمت تهیونگ بره اما هنوز قدم دوم و بر نداشته که با صدای شلیک و افتادن تهیونگ از دیوار سرجاش میخکوب شد
جونگکوک که با باز شدن در نظرش جلب شده بود.. با دیدن تیر خوردن تهیونگ جلو چشمش لحظه ای خشکش زد اما برعکس جیمین بلند صداش زد و سمتش دوید
وقتی بهش رسید با دیدن صورت و بدن زخمیش احساس کرد کسی ب قلبش چنگ میزنه
سرش و از روی زمین بلند کرد سیلی ارومی بهش زد: تهیونگ چشماتو باز کن. نخوابیا
موهاش و از صورت رنگ پریده و عرق کردش کنار زد سرش و تو بغلش گرفت با صدای لرزون گفت: تهیونگ جون به سرم کردی.. میشنوی صدامو.. توروخدا باز کن چشماتو+عاشقم شدی؟
با صدای ضعیفی که از توی بغلش میومد تهیونگ و از خودش فاصله داد با دیدن چشمای نیمه بازش خنده کوتاهی کرد بی توجه به سوالش دستش و دورش پیچید و محکم به خودش فشار داد و تو دلش خدارو شکر کرد
_قلبم اومد تو دهنم فک کردم تیر خوردی
که البته با خیس و گرم شدن شدن ساعد دستش بهش ثابت شد... با بهت دوباره تهیونگ و از خودش جدا کرد با دیدن خونریزی کتفش سریع رو دستاش بلندش کرد و سمت ماشینا دوید
YOU ARE READING
sweet compulsion
Fanfictioncompleted "اجبار شیرین" از وقتی بابام توی دولت مشغول شد همه تلاشمو کردم وارد سیاست نشم غافل از این که سیاست خودش و وارد من... در واقع زندگی من میکنه.... couple: kookv genre: romance، fluf، happy and 🥇#kookv 🥇#gay 🥇#jungkook 🥇#گی 🏅#تهیونگ