☯𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟏☯

599 57 99
                                    

_مادر همه‌ چیز اماده‌ست؟

یورا، با لبخند مادرانه‌ای سمت پسر امگاش برگشت و با دیدنش توی پیراهن سفید و شلواری کرم رنگ، به آرومی بهش نزدیک شد.

دستش رو نوازش‌وار روی صورت پسرش کشید و به سر تا پاش نگاهی انداخت.

_چقدر الفات خوش‌شانسه که با همچین پرنسی جفت شده!

سوکجین با خجالت لبخندی زد و دست مادرش رو بوسید.

_خیلی دوست دارم ما...

_مامان!

یورا با صدای جیغ مانند دخترش، با خنده لب‌هاش رو به هم فشار داد.

سوکجین با اخم و حرص، چشم‌هاش رو بست.

_مامان! اگر این دخترِ سلیطه‌ت امشب ابروم رو برد، خودم با همین دست‌هام گیس‌هاش رو می‌کشم!

_جین شما خواهر و برادرید! می‌دونی که هیت خواهرت نزدیکه...

_مامان می‌دونی که امشب چقدر برام مهمه! اگه جنی وسط مهمونی هیت بشه چی؟

_مامان!

جنی با چشم‌هایی که قرمز بود، درحالی که شونه توی سرش گیر کرده بود و تلو تلو می‌خورد پایین اومد.

_مامان این رو از توی سرم در بیار!

_جنی، چشم‌هات...چشم‌هات قرمزه...

_مگه نمی‌دونی نزدیک هیتمه؟ آی مامان آروم!

با جیغ خواهرش، چشم‌هاش رو بست و از آشپزخونه خارج شد.

_دخترم امشب، برای برادرت شب مهمیه. می‌دونم نزدیک هیتت هیچی دست خودت نیست اما اگه فکر می‌کنی نمی‌تونی خودت رو کنترل کنی برو جنگل...

_چشم مامان. قول می‌دم خودم رو کنترل کنم.

جنی در حالی که لبخند ترسناکی زده بود گفت و شونه رو از دست مادرش گرفت.

از آشپزخونه خارج شد و به اتاقش برگشت.

_یورا...

زن با صدای همسرش، سمتش برگشت.

_چی شده؟

_من می‌رم گل‌هایی که سوکجین سفارش داده بود رو بگیرم. ظاهرا گل‌های مورد علاقه‌ی الفاشه!

_بگو نگهبان بره بگیره!

_جین استرس داره. خودم برم بهتره.

یورا با لبخند سر تکون داد و مشغول خورد کردن هویج شد.

مرد بوسه‌ای روی گونه‌ی همسرش نشوند و از عمارت بیرون رفت تا سفارش های پسرش رو بگیره.

.
.
.

ساعت 8 و نیم شب بود و تا نیم ساعت دیگه مهمون‌ها می‌رسیدن و جنی وارد هیتش شده بود!

☯𝐌𝐘 𝐀𝐋𝐏𝐇𝐀☯Where stories live. Discover now