_مادر همه چیز امادهست؟
یورا، با لبخند مادرانهای سمت پسر امگاش برگشت و با دیدنش توی پیراهن سفید و شلواری کرم رنگ، به آرومی بهش نزدیک شد.
دستش رو نوازشوار روی صورت پسرش کشید و به سر تا پاش نگاهی انداخت.
_چقدر الفات خوششانسه که با همچین پرنسی جفت شده!
سوکجین با خجالت لبخندی زد و دست مادرش رو بوسید.
_خیلی دوست دارم ما...
_مامان!
یورا با صدای جیغ مانند دخترش، با خنده لبهاش رو به هم فشار داد.
سوکجین با اخم و حرص، چشمهاش رو بست.
_مامان! اگر این دخترِ سلیطهت امشب ابروم رو برد، خودم با همین دستهام گیسهاش رو میکشم!
_جین شما خواهر و برادرید! میدونی که هیت خواهرت نزدیکه...
_مامان میدونی که امشب چقدر برام مهمه! اگه جنی وسط مهمونی هیت بشه چی؟
_مامان!
جنی با چشمهایی که قرمز بود، درحالی که شونه توی سرش گیر کرده بود و تلو تلو میخورد پایین اومد.
_مامان این رو از توی سرم در بیار!
_جنی، چشمهات...چشمهات قرمزه...
_مگه نمیدونی نزدیک هیتمه؟ آی مامان آروم!
با جیغ خواهرش، چشمهاش رو بست و از آشپزخونه خارج شد.
_دخترم امشب، برای برادرت شب مهمیه. میدونم نزدیک هیتت هیچی دست خودت نیست اما اگه فکر میکنی نمیتونی خودت رو کنترل کنی برو جنگل...
_چشم مامان. قول میدم خودم رو کنترل کنم.
جنی در حالی که لبخند ترسناکی زده بود گفت و شونه رو از دست مادرش گرفت.
از آشپزخونه خارج شد و به اتاقش برگشت.
_یورا...
زن با صدای همسرش، سمتش برگشت.
_چی شده؟
_من میرم گلهایی که سوکجین سفارش داده بود رو بگیرم. ظاهرا گلهای مورد علاقهی الفاشه!
_بگو نگهبان بره بگیره!
_جین استرس داره. خودم برم بهتره.
یورا با لبخند سر تکون داد و مشغول خورد کردن هویج شد.
مرد بوسهای روی گونهی همسرش نشوند و از عمارت بیرون رفت تا سفارش های پسرش رو بگیره.
.
.
.ساعت 8 و نیم شب بود و تا نیم ساعت دیگه مهمونها میرسیدن و جنی وارد هیتش شده بود!
YOU ARE READING
☯𝐌𝐘 𝐀𝐋𝐏𝐇𝐀☯
Fanfiction☯کامل شده☯ _دروغ گفتی که دوسم داری. دروغ گفتی که میخوای مارکت کنم...تمام حرفهات دروغ بود... به چشمهای متعجب جفتش نگاه کرد و لبخند غمگینی زد. _تو هیچ وقت عاشق من نبودی...تو... نفس سنگینی کشید و بغضش رو همراه با عصبانیت قورت داد. _تو فقط عاشق عشق...