☯𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟒☯

398 50 139
                                    

_جنی؟

با صدای جین، از نگاه به آلفا و امگای عاشق دست کشید.

_بله؟

_خوبی؟

_چطوری خوب باشم جین؟

نفس ناراحتی کشید و با قاشق بستنیش بازی کرد.

_تو یه شب کل زندگیم عوض شد. مارک شدم، جفت یه آلفای بی رحم شدم، پس فردا دارم ازدواج می‌کنم! درصورتی که الان می‌تونستم تو بغل الفایی که عاشقشم باشم، می‌تونستم ساعت‌ها کنارش لبخند بزنم، می‌تونستم هیت هام رو با عشق کنارش بگذرونم اما حالا...با یه آلفای هوس باز که ذره‌ای از حالات روحی امگاها رو درک نمی‌کنه، کسی که بویی از عشق نبرده، کسی که ذره‌ای احساس به امگاش نداره و بی رحمانه بهش بی توجهی می‌کنه جفت شدم!

_تو...تو تهیونگ رو دوست داری؟

_من نه جین! من دوستش ندارم اما گرگ عوضیم دوستش داره!

با چشم‌های اشکی گفت و نفسی کشید.

_خودت می‌دونی آلفا و امگا وقتی با هم جفت بشن، حتی اگه به اجبار با هم جفت شده باشن گرگ‌هاشون بعد از چند روز به هم وابسته می‌شن! گرگ من...گرگ من به تهیونگ نیاز داره جین! حسش می‌کنم! زوزه‌هایی که برای توجه اون آلفا می‌کشه رو حس می‌کنم...اما...اما اون عوضی ذره‌ای اهمیت بهش نمی‌ده. اگه امروز نگاهش رو به جویی می‌دیدی...جین تا حالا ندیده بودم به کسی اینجوری نگاه کنه...

_جنی یک هفته از اون اتفاق گذشته. قطعا گرگ تهیونگ هم تو رو دوست داره اما خود تهیونگ سرکوبش می‌کنه.

جنی چیزی نگفت و اشک‌هاش رو پاک کرد.

_بریم خونه...

جین با ناراحتی و خشم سر تکون داد و بلند شد.

بستنی خواهرش رو حساب کرد و دستش رو گرفت.

خواهر کوچولوش توی یک هفته‌ی اخیر لاغر شده بود، زیر چشم‌هاش سیاه شده بود و مشخص بود که گرگش ضعیف شده...

باید با نامجون و پدر و مادرش درباره تهیونگ صحبت می‌کرد!

همراه با جنی، سوار ماشین شد و جنی رو به خونه رسوند.

_جنی من باید برم پیش نامجون باشه؟ به مامان و بابا بگو.

_باشه. مواظب خودت باش.

_تو هم همینطور عزیزدلم...

جنی بی حال سر تکون داد و از ماشین پیاده شد و به سمت خونه رفت.

.
.
.

زنگ در رو زد و منتظر موند؛ در توسط خدمتکار باز شد و جین، با اخم داخل خونه رفت.

_پرتقالم؟ چی شده؟

_اومدم با تو و مامان و بابا صحبت کنم...

_البته. بیا عشقم توی سالنن.

☯𝐌𝐘 𝐀𝐋𝐏𝐇𝐀☯Where stories live. Discover now