وارد خونه شد و با دیدن تاریک بودنش، اخم هاش رو درهم کشید.
جفتش خوابیده بود؟
کفش هاش رو درآورد و از پله ها بالا رفت.
در اتاقشون رو به آرومی باز کرد و با دیدن این که امگا پشتش رو به در کرده، آروم وارد اتاق شد.
_بیداری؟
با لحنی آروم پرسید و با جواب امگا، نفس عمیقی کشید.
کتش رو درآورد و به امگا نزدیک شد.
_هفتهی دیگه جشن 37 سالگی شرکته...
جنی با نگرانی نیم خیز شد و با چشمهایی قرمز به جفتش نگاه کرد.
_ه...هفته دیگه؟
_آره. نگران نباش وضعیتمون تا هفته دیگه درست میشه. جشن آخر هفتهست.
جنی به آرومی سر تکون داد به پشتی سفید و طرح دار شدهی تخت تکیه داد.
هوای اتاق براش سنگین بود و نفس کشیدنش رو سخت میکرد.
چشمها و گونههای سرخش، بیانگر این بود که هیتش خیلی نزدیکه!
تهیونگ نگاهش رو از گردن تا خط سینهی همسرش کشید و به صورتش نگاه کرد.
بخاطر این که گرمش بود، موهاش رو به صورت گوجهای بالا بسته بود و لباس خواب کرم و بازی پوشیده بود که جلوش، با بندهایی به صورت ضربدری بسته میشد اما امگاش به شلخته ترین حالت ممکن اون رو بسته بود و این باعث میشد که لباس خواب، به سختی سینههای درشتش رو نگه داره!
با احساس چیزی توی پایین تنهش، سرش رو تکون داد و به سرعت وارد کلوزت روم شد تا لباسهاش رو عوض کنه.
جنی نفس عمیقی کشید و با احساس گرمایی که داشت کلافهش میکرد، بلند شد و به سمت حمام رفت.
آب سرد رو باز کرد و مشتی ازش رو توی صورتش پاشید.
دست هاش رو تا مچ زیر آب کرد و بعد از احساس خنکی، آب رو بست.
برگشت و خواست از در بیرون بره اما وارد شدن تهیونگ به حمام، باعث شد تو فاصلهی کمی از هم قرار بگیرن.
تهیونگ تنها با باکسری مشکی رنگ، مقابل جنی ایستاده بود و بهش نگاه میکرد.
تهیونگ کمی بیشتر خم شد و جنی، سعی کرد بخاطر سرگیجهش زمین نخوره.
نفسهای تندشون روی صورت هم پخش میشد و قلب هردو تند میزد.
جنی طی یک تصمیم آنی، عقب رفت و از حمام خارج شد.
تهیونگ برای چند لحظه چشمهاش رو بست و رایحهای هلوی امگاش رو نفس کشید و در آخر، در حمام رو بست تا دوش بگیره.
جنی در حالی که نفس نفس میزد، توی اتاق راه میرفت.
رایحهی قهوهی جفتش دیوانه کننده بود طوری که دوست داشت ساعتها تو گردن جفتش نفس بکشه!
ESTÁS LEYENDO
☯𝐌𝐘 𝐀𝐋𝐏𝐇𝐀☯
Fanfic☯کامل شده☯ _دروغ گفتی که دوسم داری. دروغ گفتی که میخوای مارکت کنم...تمام حرفهات دروغ بود... به چشمهای متعجب جفتش نگاه کرد و لبخند غمگینی زد. _تو هیچ وقت عاشق من نبودی...تو... نفس سنگینی کشید و بغضش رو همراه با عصبانیت قورت داد. _تو فقط عاشق عشق...