_صبح بخیر.
تهیونگ در حالی که دکمههای پیراهن مشکی و مردونهش رو میبست گفت و روی صندلی نشست.
جنی به آرومی جوابش رو داد و نون آغشته به شکلات صبحانه رو دهنش گذاشت.
با ندیدن حلقه توی دست تهیونگ، پوزخندی زد و دستهاش رو به صورت عصبی به هم مالید.
کمی از قهوهش نوشید و به تهیونگ نگاه کرد.
_نه من از تو خوشم میاد و نه تو از من! برای جفتمون سخته اما باید رعایت کنیم متوجه شدی؟ پس لطفا حلقهت رو دستت کن! من هم به اندازهی تو دوست ندارم کنارت باشم اما ملاحضه میکنم!
بعد از گفتن حرفهاش، نفس نفس زد و جوشش اشک توی چشمهاش رو احساس کرد.
دستش خودش نبود...
گرگش از بی توجهی الفاش عصبی و ناراحت بود و جنی رو وادار به کارهایی که نمیخواست انجام بده میکرد!
_کیم تهیونگ من از این وضعیت پیش اومده متنفرم اما سعی میکنم باهاش کنار بیام! من الان بجای این که جلوی تو باشم میتونستم تو بغل عشق واقعیم باشه اما نیستم و همهش بخاطر اون شب لعنتیه! من مدام میخوام بحث نکنم و با این وضعیت خودم رو وقف بدم اما تو اذیتم میکنی!
چشمهای جنی توی حرف زدن مدام به مشکی و طلایی تغییر میکرد و تهیونگ به راحتی متوجه شد چقدر گرگ جنی تحت فشاره!
برای این که بیشتر جنی و امگاش رو عصبی نکنه، سر تکون داد و بلند شد.
حلقهش رو از توی جیبش درآورد و توی انگشتش کرد.
_من میرم شرکت. اگه چیزی لازم داشتی بهم زنگ بزن...
_من شمارهی تو رو ندارم!
جنی درحالی که شقیقهش رو میمالید گفت و با دستمالی، اشکهاش رو پاک کرد.
تهیونگ سری تکون داد و کاغذ و خودکاری برداشت.
شمارهش رو یادداشت کرد و روی میز گذاشت و بعد از خداحافظی، از خونه بیرون رفت.
جنی با حرص نفسی کشید و بلند شد.
_گرگ لعنتی! باید بفهمم اون آلفا چجوری گرگش رو سرکوب میکنه!
نگاهی به ساعت انداخت و با دیدن این که عقربه ها ساعت 10 و 20 دقیقه رو نشون میدن، میز رو جمع کرد و بالا رفت تا لباس عوض کنه و به دیدن پدر و مادر جفتش بره.
.
.
.با باز شدن در توسط خدمتکار، لبخندی زد و داخل شد.
_توی اتاق منتظرتون هستن خانم.
جنی سری تکون داد و مستقیم به سمت طبقه بالا و اتاق پدر شوهرش رفت.
آروم چند تقه به در زد و با شنیدن صدای یونهی، وارد اتاق شد و در رو بست.
_سلام...
YOU ARE READING
☯𝐌𝐘 𝐀𝐋𝐏𝐇𝐀☯
Fanfiction☯کامل شده☯ _دروغ گفتی که دوسم داری. دروغ گفتی که میخوای مارکت کنم...تمام حرفهات دروغ بود... به چشمهای متعجب جفتش نگاه کرد و لبخند غمگینی زد. _تو هیچ وقت عاشق من نبودی...تو... نفس سنگینی کشید و بغضش رو همراه با عصبانیت قورت داد. _تو فقط عاشق عشق...