با زده شدن در، لپتاپ رو بست و اجازهی ورودی داد.
جین با لبخند وارد اتاق شد و سلام کوتاهی کرد.
_سلام جین. خوش اومدی.
_ممنونم...
به سمت مبل رفت و روش نشست.
_چیزی میخوری؟
_نه ممنون. با جنی چای بابونه خوردیم.
تهیونگ با لبخند سر تکون داد و مقابل جین، روی مبل نشست و دستهاش رو توی هم قفل کرد.
_باهاش حرف زدی؟
_البته. اگه میشه لپتاپت رو بیار تا نشونت بدم.
تهیونگ به سرعت سر تکون و بلند شد، لپتاپ رو برداشت و مقابل جین قرار داد و کنارش نشست.
جین وارد سایتی که خواهرش بهش گفته بود شد و وارد قسمت لباس عروس ها شد.
کمی از عکسها گذشت و با رسیدن به
لباس عروس مورد نظر، با لبخند عقب رفت و به تهیونگ نگاه کرد._جنی از این لباس خیلی خوشش اومد.
تهیونگ لبخندی زد و کمی روی صفحه خم شد.
_ادرسش کجاست؟
_اینجا همه چیز ها رو نوشته. اونجا یه مزون بزرگه که همه چیز داره حتی جواهرات!
_جنی درباره سرویس جواهر چیزی نگفت؟
_گفت. از این لباس عکس بگیر تا داشته باشی. من الان جواهر رو بهت نشون میدم.
_جین بعد از اینکه دیدمشون بریم تا با هم بخریمشون؟ جنی بارداره من میترسم لباسش تنگ بشه...تو کمکم میکنی؟
_البته. فقط قبلش باید به نامجون بگم. کجاست؟
_تو بخش مالیه. بعدا بهش میگم.
جین سری تکون داد و وارد قسمت جواهرها شد و سرویسی که جنی خوشش اومده بود رو نشون آلفا داد.
_از این هم خوشش اومد.
_خیلی ظریف و خاصه...
جین سری تکون داد و به همین ترتیب، مدل مو و تاج مورد نظر خواهرش هم به آلفا نشون داد و در نهایت، نفس عمیقی کشید و تکیه داد.
_الان بریم؟
_آره. بریم تا بخریمشون. من...
با باز شدن در و وارد شدن نامجون، حرفش نصفه موند.
_پرتقالم؟ اینجا چیکار میکنی؟
_نامجون حواست رو جمع کن چیزی لو ندی!
نامجون اخمی کرد و درحالی که پروندهها رو روی میز تهیونگ گذاشت بهشون نگاه کرد.
_چی شده؟
_تهیونگ میخواد جشن سالگرد عروسی بگیره و جنی رو سوپرایز کنه! الان با هم میریم تا چیزهایی که جنی دوست داره رو بخریم و سوپرایزش کنیم.
BINABASA MO ANG
☯𝐌𝐘 𝐀𝐋𝐏𝐇𝐀☯
Fanfiction☯کامل شده☯ _دروغ گفتی که دوسم داری. دروغ گفتی که میخوای مارکت کنم...تمام حرفهات دروغ بود... به چشمهای متعجب جفتش نگاه کرد و لبخند غمگینی زد. _تو هیچ وقت عاشق من نبودی...تو... نفس سنگینی کشید و بغضش رو همراه با عصبانیت قورت داد. _تو فقط عاشق عشق...