با لبخندی که خودش متوجهش نبود، به جفتش که مثل ملکه ها روی صندلی نشسته بود نگاه میکرد.
از این که امگاش، انقدر به خودش میرسید و به خودش اهمیت میداد لذت میبرد! این کارِ امگا براش جذابیت خاصی داشت!
جفتش، درست روی صندلی مبل مانندی نشسته بود و سرش، توی کاسهی مرمری با آب گرم و روغن های مختلف ماساژ داده میشد.
دو طرف صندلی، ناخن کارها مشغول سوهان کشیدن و روغن تراپی ناخن هاش بودن و پایین صندلی، پاهاش توی آب بود و داشت اسپای پا انجام میداد!
حدود یک ساعت بعد، کارهاش رو انجام داد و حالا نوبت ماساژ بود!
از روی صندلی بلند شد و با لبخند به تهیونگ نگاه کرد.
_بریم؟
تهیونگ سری تکون داد و مجله رو کنار گذاشت.
همراه با جنی، به سمت اتاق ماساژ رفت.
_لطفا لباسهاتون رو توی اون اتاق در بیارید.
دختر بتایی که اونجا بود، با لبخند گفت و به سمت روغن ها رفت.
آلفا و امگا، هردو توی اتاق رفتن و لباسهاشون رو درآوردن.
جنی حوله رو دور تنش پیچید و حوله ی دیگه رو به تهیونگ داد.
_تهیونگ بگیر.
تهیونگ نفس عمیقی کشید و باکسرش رو درآورد و حوله رو دور پایین تنهش پیچید.
از اتاق بیرون رفت و جنی با لبخند، به شکم رو تخت دراز کشید و دستش رو زیر سرش قرار داد.
تهیونگ روی تخت کنار جنی دراز کشید و بهش خیره شد.
ماساژور های بتا، به سمتشون رفتن و روغن رو روی تنشون ریختن.
دستهاشون رو به حرکت درآوردن و شروع به ماساژ دادن کردن.
جنی از احساس آرامش، چشمهاش رو بست و نفسش رو آروم بیرون داد.
_دردت میاد؟
_نه، آرامش داره...
تهیونگ با لحنی خمار در جواب حرف جنی گفت و بدون این که کنترلی روی خودش داشته باشه، دست امگا رو گرفت.
جنی با تعجب چند لحظه به دستش خیره شد و در نهایت، لبخند محوی زد و چشم هاش رو بست.
.
.
بعد از آرایشگاه، با هم به سمت شرکت رفتن و حالا، هردو توی شرکت بودن و داشتن به سمت اتاق تهیونگ میرفتن.
جویی که داشت به سمت اتاقش میرفت، با دیدنشون با حرص پوزخند زد و وارد اتاقش شد.
_امروز روز مصاحبه با کارمند های جدیده. وظیفهش به عهدهی توئه میدونی که؟
YOU ARE READING
☯𝐌𝐘 𝐀𝐋𝐏𝐇𝐀☯
Fanfiction☯کامل شده☯ _دروغ گفتی که دوسم داری. دروغ گفتی که میخوای مارکت کنم...تمام حرفهات دروغ بود... به چشمهای متعجب جفتش نگاه کرد و لبخند غمگینی زد. _تو هیچ وقت عاشق من نبودی...تو... نفس سنگینی کشید و بغضش رو همراه با عصبانیت قورت داد. _تو فقط عاشق عشق...