« دو ماه بعد »
امروز، روز سالگرد عروسیشون بود و تهیونگ به هیج عنوان نمیخواست چیزی لو بده! شکم امگاش، بیرون اومده بود و فقط 3 ماه تا به دنیا اومدن امگا کوچولوشون مونده بود؛ تهیونگ بخاطر سایز لباس کمی استرس داشت! میترسید لباس برای امگاش تنگ بشه اما سعی کرد به چیزهای بد فکر نکنه و فقط روی رمانتیک بودن امشب تمرکز کنه!
با تکون خوردن جنی توی بغلش، از افکارش دست کشید و با لبخند امگاش رو نوازش کرد.
_عزیزم؟
جنی با خوابآلودگی لای پلکهاش رو باز کرد و کش قوس ریزی به بدنش داد.
_صبح بخیر...
تهیونگ با لبخند بوسهای روی پیشونی جنی نشوند و بلند شد. تیشرتش رو از روی مبل برداشت و به امگای گیج خوابش نگاه کرد.
_میرم صبحانه درست کنم. زود بیا...
با رفتن آلفا، جنی به آرومی بلند شد و پاهاش رو از تخت آویزون کرد. دستی به شکمش کشید و خمیازهی کوچیکی سر داد.
شکمش هنوز کامل جلو نیومده بود اما طوری بود که هرکسی متوجه باردار بودنش میشد.
_دختر خوشگلم! هنوز خوابی؟
خندهی کوتاهی کرد و از روی تخت بلند شد. پتوی کرم رنگ و پف کرده رو روی تخت مرتب کرد و با دست، چند باری به روی بالشها ضربه زد و بعد از درست شدنشون، اونها رو سر جاش گذاشت.
به طرف اینه رفت و موهای بلندش رو شونه کرد. وارد سرویس بهداشتی شد تا کارهاش رو انجام بده.
تهیونگ که پایین بود، مشغول گذاشتن تخم مرغ های سرخ شده توی بشقاب بود.
بعد از گذاشتن اونها، به طرف ابمیوهگیر رفت و آب پرتقالی که برای امگا و خودش آب گرفته بود رو توی لیوانهای بلند کریستالی ریخت. لیوان رو دست گرفت و توی سینی بزرگ گذاشت و سینی رو برداشت.
به طرف درهای شیشهای و بلند رفت و سینی رو روی مبل قرار داد؛ در رو باز کرد و با حس کردن هوای خنک، با لبخند نفس عمیقی کشید و سینی رو برداشت و بیرون رفت.
سینی صبحانه رو روی میز چهارنفره گذاشت و محتویاتش رو چک کرد تا مطمئن بشه کم و کسری وجود نداره!
_تهیونگ؟!
با شنیدن صدای هیجانی امگا، احتمال داد که امگاش به تقویم نگاه کرده باشه!
_جانم؟ عشقم هوا خیلی خوب بود. گفتم صبحانه رو بیرون بخوریم!
_کار خیلی خوبی کردی!
امگا با لبخند پهنی گفت و دستهاش رو دور گردن آلفا پیچید.
_امروز روز خیلی خوبیه، مگه نه؟
YOU ARE READING
☯𝐌𝐘 𝐀𝐋𝐏𝐇𝐀☯
Fanfiction☯کامل شده☯ _دروغ گفتی که دوسم داری. دروغ گفتی که میخوای مارکت کنم...تمام حرفهات دروغ بود... به چشمهای متعجب جفتش نگاه کرد و لبخند غمگینی زد. _تو هیچ وقت عاشق من نبودی...تو... نفس سنگینی کشید و بغضش رو همراه با عصبانیت قورت داد. _تو فقط عاشق عشق...