تلفن رو برداشت و شمارهی پرسنل هتلی که رئیسش هر بار توش اقامت داشت رو گرفت.
_بله؟
_سلام. پارک جولیا هستم منشی کیم تهیونگ.
_بفرمایید؟
_آقای کیم و همسرشون امشب ساعت هشت به پاریس میان. میخوام یه اتاق توی طبقه آخر و عایق رزرو کنم.
_البته. به اسم کیم تهیونگ درسته؟
_بله.
_چشم. ما اتاق رو براشون حاضر میکنیم.
_ممنونم.
جولیا تلفن رو قطع کرد و برگههای زیر دستش رو مرتب کرد.
متوجه جویی نبود که با لبخند مرموز بهش نگاه میکنه و تمام حرفهاش رو شنیده!
_پاریس؟ خیلی خوبه!
با دیدن این که جولیا به جایی دیگه رفت، به سرعت سمت لپتاپش رفت و با متوجه شدن اسم هتل، لبخند مرموزی زد و به سرعت به سمت اتاقش رفت.
.
.
.
_چقدر خوب شد که اومدیم. به این مسافرت احتیاج داشتم.
جنی با لبخند گفت و با تردید، دستش رو دور بازوی تهیونگ پیچید.
تهیونگ نیم نگاهی به جنی انداخت و سوار ونی که منتظرشون بود شد.
_خیلی خسته شدم!
_من هم همینطور.
با حرکت کردن ون، هر دو سکوت کردن تا به هتل برسن.
بعد از گذشت 20 دقیقه، با رسیدن به هتل از ون پیاده شدن و به سمت هتل رفتن.
تقریبا داشت صبح میشد!
وارد هتل شدن و جنی با دیدن کسی که روی مبل لابی نشسته بود، اخم شدیدی کرد و ایستاد.
تهیونگ با ایستادن جنی، به سمتش برگشت و با دیدن چهرهاش، اخمی کرد و رد نگاهش رو دنبال کرد تا به شخصی که روی مبل نشسته بود رسید!
اخم هاش یکباره از هم باز شد و دندون هاش رو روی هم فشار داد.
_تو بهش گفتی؟
_جنی!
تهیونگ از لای دندون هاش غرید و با حرص دست جنی رو گرفت و به سمت پذیرش کشید.
جویی با دیدنشون، با لبخند مرموزی بلند شد و به سمت پذیرش رفت.
_اتاق من حاضر نشد؟
_یکم صبر کنید خانم.
_تهیونگ؟ تو هم اینجایی؟
جویی با دیدن تهیونگ گفت و نگاهی به جنی انداخت.
_چه تصادفی! خیلی جالبه.
با لبخند گفت و تهیونگ رو کوتاه بغل کرد.
ESTÁS LEYENDO
☯𝐌𝐘 𝐀𝐋𝐏𝐇𝐀☯
Fanfic☯کامل شده☯ _دروغ گفتی که دوسم داری. دروغ گفتی که میخوای مارکت کنم...تمام حرفهات دروغ بود... به چشمهای متعجب جفتش نگاه کرد و لبخند غمگینی زد. _تو هیچ وقت عاشق من نبودی...تو... نفس سنگینی کشید و بغضش رو همراه با عصبانیت قورت داد. _تو فقط عاشق عشق...