بی حوصله تو جاش جا به جا شد ، دلش نمیخواست بیدار بشه اما اون خورشید لعنتی داشت چشمای پسرو با اینکه پلکاش بسته بود کور میکرد
دستاشو بلند کرد تا جلوی نور و بگیره که با ایستادن فردی بالای سرش و حس سایش بالاخره چشم های خواب آلود شو باز کرد
چند باری پلک زد تا تاری چشماش از بین بره و همین که دیدش صاف شد با مرد چشم تو چشم شد
سکوت توی اتاق حکم فرما بود تا زمانی که فلیکس به خودش اومد و متوجه شد توی اتاق ، رو تخت چان و الان جلوی چان دراز کشیده خوابیده بود
و بله ما تقریبا فلیکس رو از دست دادیم ، تا به خودش اومد از روی تخت به پایین پرت شد و با مخ روی پارکت چوبی زمین فرود اومد و همین باعث شد تا چان با نگرانی به طرفش خم شه و دقیقا کنار گوش فلیکس شروع به حرف زدن کنه
- فلیکس آروم باش
آروم باشه ؟ فلیکس اون لحظه میتونست هر کاری رو انجام بده جز آروم بودن و خب یجورایی حق داشت
هیچ چیز از شب قبل یادش نبود ، جیسونگ و جونگین اونجا نبودن و فلیکس به شدت اون دو نفر و نیاز داشت تا بغلش کنن و آرامش و بهش برگردونن
تو همین زمان کوتاه که فلیکس در حال تحلیل کردن اتفاقات بود ، توی بغلی فرو رفت که تقریبا حس بغل جونگین و جیسونگ رو بهش القا میکرد و همین باعث شد نفس عمیقی بکشه
بازوهای بزرگ چان دور بدن کوچیکش حلقه شده بود و سعی داشت حس امنیت و به پسر کوچیک تر منتقل کنه
چان هیچ ایده ایی نداشت که این حرکت کوچیک ، چجوری باعث شده بود فلیکس آروم شه و حتی بیشتر از قبل به بغل مرد معتاد شه
- چان هیونگ..
چان با آرامش دستشو رو موهای فلیکس کشید و هومی گفت
- من .. چرا اینجام ؟ کاری کردم ؟ لباسام .. چرا عوض شدن
چان لبخندی زد و صورت فلیکس رو سمت خودش برگردوند و آروم دماغ کوچیک پسر رو نوازش کرد
- هیچی از دیشب یادت نمیاد کوچولو ؟
فلیکس به چشمای چان خیره شد ، گرم بود و ازش محبت چکه میکرد و این برای فلیکس جدید بود
سرشو با حالتی که برای چان کیوت ترین بود به طرفین تکون داد
چان لبخندشو حفظ کرد و سرشو جلوی صورت فلیکس نگه داشت
- میخوای یکاری کنم یادت بیاد ؟
قطعا چان متوجه سینه ی فلیکس که به تند ترین حالت ممکن میلرزید میشد
- آ .. آره
چان تکخندی زد و به ارومی لبشو روی لبای بی حرکت فلیکس نگه داشت و بوم !
جرقه ایی تو ذهن فلیکس بر پا شد و فواران خاطرات و به ذهن پسر آورد
یادش اومد که خودش پیش قدم بوسشون شد و رسما خودشو به چان قالب کرده بود اما چان هیچ تلاشی برای جلوشو گرفتن نکرده بود و فقط نگرانش بود
گرمیه اشک و نرمی لبای چان که به ارومی روی لباش تکون میخورد ، تضاد قشنگی بود.
دستای لرزونشو بالا آورد و صورت چان و قاب کرد و جواب بوسشو داد
لب پایین چان رو تو دهنش برد و مک عمیقی بهش زد و بعد از چند دقیقه رهاش کرد
چان به این اشتیاق فلیکس لبخندی و زد و ازش جدا شد
- مثل اینکه عجله داری جوجه کوچولو
فلیکس سرخی گونه هاشو حس کرد و خواست چیزی بگه که پیشونیه چان روی پیشونیش نشست ، نفس گرمشو بیرون داد و نوازش وار صورت پسر کوچیکتر رو لمس کرد
- تو زیادی برای من زیبایی ، راستش هیچوقت فکر نمیکردم آدمی بتونه این حجم از نور رو با خودش حمل کنه و تو .. درست مثل خورشید وسط زندگیم پدیدار شدی فلیکس
فلیکس بهت زده به حرفای چان گوش داد ، بالاخره به خودش اجازه داد اشکش از گوشه ی چشمش جاری بشه و همین باعث نشستن انگشت شصت چان روی گونش شد
- فلیکس عزیز من ، گریه نکن
دستاشو مشت کرد و به سینه ی چان زد
- یااا چان شی انقد منو خجالت زده نکن !
با اخم روشو به سمت دیگه ایی کرد و همین باعث شد صدای خنده ی چان بلند شه
- میبینم که به دو نفر اینجا داره خیلی خوش میگذره
با شنیدن صدای سانا ، فلیکس بهت زده چان رو به طرفی پرت کرد و سیخ سر جاش ایستاد
چان با حرکت یهویی فلیکس با تعجب نگاهش کرد و باعث شد فلیکس بیشتر از قبل قرمز بشه
- نونا حریم شخصی گفتن در زدنی گفتن چرا همینجوری میای تو اتاق
سانا با شنیدن حرف فلیکس ، بی توجه به قیافش که هر لحظه بیشتر شبیه گوجه میشد دستشو رو دلش گزاشت و شروع به خندیدن کرد
- معذرت میخوام ولی نمیتونم بیام تو اتاق برادر خودم ؟
و با شیطنت به فلیکس نگاه کرد
فلیکس چیشی گفت و خودشو از اتاق بیرون پرت کرد و با سانا به طبقه ی پایین رفتن و چان رو تنها رها کردن
- انگار همیشه باید این تراژدی تکرار شه
سری به تاسف تکون داد و از جاش بلند شد و دنبال اون دو نفر رفت
- خب بگو ببینم شب خوبی رو تو بغل چان گذروندی ؟
سعی کرد قیافه ی چندشی به خودش نگیره اما با این حال فلیکس متوجه شد که داره مسخرش میکنه
- خودت چی نونا ؟ با جیک خوش گذشت ؟
با بالا انداختن ابروهاش به سانا خیره شد که چطوری از حمله ی فلیکس بهت زده شده بود
- به تو چه فضولچه
موهاشو با عشوه به پشت انداخت و چشم غره ی بامزه ایی به فلیکس رفت که باعث خنده ی هر دو نفرشون شد
فلیکس رو صندلی داخل میز آشپزخونه نشست و به میزی که پر از خوراکی بود خیره شد
- آم .. خبریه احیانا ؟
سانا آهی کشید و با خستگی دستشو روی پیشونیش کشید
- ی لشکر آدم تو خونه ی چان زندگی میکنن خبر نداری الانم قراره دوستای تورم بچپونن داخل
فلیکس با تعجب چند باری پلک زد
منظور سانا چی بود ؟ خواست سوالی بپرسه که با صدای زنگ آیفون خونه سوالش تو ذهنش باقی موند
سانا با عجله به سمت ایفون رفت و در و برای کسایی که پایین منتظر بودن باز کرد
فلیکس همچنان با تعجب به جلو و عقب شدن سانا نگاه کرد
- دقیقا چخبره ؟
با گیجی پرسید و چان رو دید که به سمتش میاد
- خب اتفاقات زیادی افتاده خودت متوجهش میشی
چان جلوی فلیکس ایستاد و دماغشو آروم فشار داد و خندید ، فلیکس نگاه عمیقی به چان کرد ، چجوری همچین آدمی تو زندگیش زودتر پدیدار نشده بود ؟
- هیونگ بگو دیگه اذیت نکن
- صبر داشته باش
چان با صبوری وقتی که داشت از توی یخچال شیر در می آورد گفت
فلیکس که دیگه داشت از دست اون دو خواهر و برادر کلافه میشد از جاش بلند شد و به طرف در ورودی رفت و دست به سینه منتظر موند
با باز شدن در آسانسور چشماشو ریز کرد
- اه جونگین خفه شو هر چی بدبختی میکشم از دست توعه
با ورود مینهو ، هیونجین ، جیسونگ و جونگین پلکی زد و بعد از چند ثانیه تحلیل کردن موقعیت ، چشماش شروع به گشاد شدن کرد
دستشو به طرف اون چهار نفر دراز کرد و با صدایی که از همیشه بم تر شده بود بهشون پرید
- دارید .. صبر کنید ببینم شماها چرا با همید ؟؟؟
جیسونگ با دیدن فلیکس لبخند مرموزی زد و توی صدم ثانیه خودشو به فلیکس رسوند
- فلیکس !!
فلیکس تازه به خودش اومد ، تازه یادش اومد که چقد دلش برای جونگین و جیسونگ تنگ شده بود
زندگی کردن بدون هم حتی برای یک شب هم براشون سخت بود
جونگین نگاه خسته ایی به هیونجین انداخت و دستشو از دستش بیرون کشید
- ولم کن میخوام برم پیش فلیکس ..
صداش خش دار شده بود و همین باعث شد هیونجین اخمی کنه
جونگین از وقتی به هوش اومد خیلی بداخلاق تر از قبل شده بود ، دستشو رها کرد و به جونگین نگاه کرد که چطور مثل بچه هایی که تازه راه رفتن یادگرفتن خودشو به جیسونگ و فلیکس رسوند و خودشو تو بغلشون انداخت
- فلیکس هیونگ دلم برات تنگ شده بود
با لحن غمگینی زمزمه کرد و همین باعث شد جو اون راهرو کمی سنگین به نظر برسه
جیسونگ لبخندی زد و دستشو دور اون دو نفر حلقه کرد و همین باعث شد که هر سه تاشون همدیگه رو بغل کنن
لوس به نظر میان ؟ خب واقعا براشون مهم نبود که اونا چجوری نگاهشون میکنن یا چی درموردشون فکر میکنن
زندگی کردن با همدیگه اون سه نفر و تبدیل به خانواده ی همدیگه کرده بود و انقدری عشق و علاقه بینشون بود که فقط به خودشون اهمیت بدن
- یاا بسه دیگه کم مونده فلیکس و جیسونگ بزنن زیر گریه
جونگین به طرف هیونجین برمیگرده و با چشمای بی حسش نگاهش میکنن
- خب بزنن زیر گریه ، به تو چه ؟
هیونجین دیگه داشت کلافه میشد ، میخواست به سمت پسر بره که دست مینهو جلوشو گرفت
به طرف مینهو برگشت تا چیزی بگه اما با دیدن چهرش که میگفت بزار به حال خودشون باشن هوفی کشید و دست به سینه سر جاش ایستاد
- شما دو نفر کجا بودین تا الان ؟
جیسونگ سرشو از رو شونه ی فلیکس برداشت بهش نگاه کرد
- لی فلیکس چه انتظاری داری وقتی تو بغل چان هیونگی منو این الدنگ چجوری باید پیشت بخوابیم ؟
جونگین سرشو برای تایید حرف جیسونگ تکون داد و آروم دسته ی کوچیکی از موهای فلیکس رو کشید و همین باعث شد آخ فلیکس بلند شه
- چه غلطی میکنی یانگ جونگین !!
همین باعث شد تا دعوایی بین اون سه نفر راه بیفته و صداشون توی راهروی ساختمون بپیچه
سانا تا اون لحظه گوشه ی دیوار تکیه داده بود جلو رفت و به پسرا اشاره کرد جلوشونو بگیرن
- بگیرینشون وگرنه خودشو میکشن بعد مجبور میشیم ی جا که کسی پیداشون نکنه دفنشون کنیم
مینهو و هیونجین سری تکون دادن و جلو رفتن و با جدا کردن اون سه نفر از هم داخل خونه پرتشون کردن
چان با دیدن اخمای در هم فلیکس و بقیشون با تعجب نگاهشون کرد
- در این حد سریع میتونید تغییر حالت بدید ؟
سانا سری به نشونه ی تاسف تکون داد
- شماها هنوز اینارو نمیشناسید
مسلما نمیشناختن ، هر کدوم از اونا پیچیدگی مختص خودشونو داشتن و برای باز کردن گره هاشون ، باید خودشونو فدا میکردن
- تقصیر جونگینه ، اون موهای منو کشید
جونگین چشم غره ایی به فلیکس میره و روی کاناپه ایی میشینه و توی خودش جمع میشه ، ضعف تو بدنش داشت از درون میخوردش
- برو بابا
بی حوصله زمزمه کرد و چشماشو بست
فلیکس با تعجب به جونگین نگاه کرد که چجوری رنگ پوستش شبیه دیوار سفید پشتش شده
به سمت جیسونگ که اخماش تو هم بود رفت
- این چشه ؟
جیسونگ با چشمای آتیشی سمت فلیکس برگشت
- آقا دیشب نصف بطری شراب خورده وقتی میدونسته میتونه باعث کشتنش بشه
فلیکس بهت زده به جیسونگ خیره شد
- چی .. برای چی ؟
جیسونگ این بار نگاه عصبیشو به سمت هیونجین که اونم اخماشو تو هم کرده بود برمیگردونه
فلیکس مشکوک به هیونجین خیره میشه
- موضوع چیه
مینهو و چان به سمت اون دو نفر میرن و جلوشون می ایستن
- هیونجین نمیخواست اذیتش کنه
مینهو آروم رو به اون دو نفر زمزمه کرد
جیسونگ اخمی کرد و پوزخندی زد
- واضحه
چان آهی کشید و دستشو روی صورتش کشید
- ببینید ، هیونجین فقط میخواست به جونگین بفهمونه که کارش اشکال داره اما مثل آدم حرف نزده ، میدونم و بهتون حق میدم اگه از دستش عصبانی باشید اما هیونجین آدمی نیست که به کسی آسیب بزنه
جیسونگ به نظر آروم تر میومد ، به هر حال به چان اعتماد داشت
دستی روی شونه ی جیسونگ و فلیکس میشینه و باعث میشه سرشون به سمت فرد برگرده
- هیونجین فقط بلد نیست کسی رو قانع کنه همین
فلیکس سرشو تکون میده و هوفی میکشه
- خیلیه خب .. جیسونگ توام میدونی ، جونگین خیلی حساسه
- درسته
هر دو نفر با فهمیدن این موضوع بادشون خالی میشه
- خب دیگه اه و ناله بسه بیاید صبحونه بخورید
هر چهار نفر برمیگردن و به سانا نگاه میکنن که با لبخند به میز اشاره میکنه
سری تکون میدن و به سمت آشپزخونه میرن
با رفتن اونا سانا برمیگرده و به طرف سالن میره
- شماها نمیخواید چیزی بخورید
هیونجین از جاش بلند میشه و به سمت در خروجی میره
- از بیمارستان بهم زنگ زدن ، بهم نیاز دارن باید برن
جونگین با شنیدن حرف هیونجین پوزخند صدا داری میزنه و چشماشو باز میکنه
- نونا شیر کارامل داریم ؟
هیونجین که دیگه خسته شده بود به سمت در میره و بازش میکنه و بیرون میره و با ضرب میبندتش
سانا به جای خالی هیونجین خیره میشه و در جواب جونگین سرشو تکون میده
- اوضاع خرابه
YOU ARE READING
I'm not g!y
Randomخب اگه میخواید به زندگی این سه نفر سفر کنید و نگاهی بکنید ، به قطع یقین باید بگم که به سیرک خوش اومدید روز آپ: هر موقع خدا خواست Main Couple: hyunin Other couples: minsung,chanlix &..? Genre: slice of life/ romance / fun / smut