21

147 33 3
                                    

سانا به هیونجین نگاهی می‌کنه و دستشو رو شونش میزاره
- هی نونا..
- چیشده هیون؟
با به یاد آوردن جونگین ساکت میشه
نگاهی به پسر می‌کنه و بالآخره قدمی به سمتش برمیداره
لباسایی که تنش بود نشون میداد که جونگین به قصد بیرون اومدن اونجا نبود
سوییشرت طوسی رنگ به همراه تی شرت سفید رنگ خونگی زیرش ، همراه با شلوار ورزشی ست سوییشرت پسر کاملا یهویی بودن همه چیز و نشون میداد
روی زانوش جلوی جونگین میشینه و به پلکای رو هم افتاده ی پسر نگاه می‌کنه
- جونگین اینجا چیکار می‌کنه ؟
با تعجب به پسر نگاه می‌کنه و بعد به سانا زل میزنه
سانا هم متقابل با قیافه ایی که ازش مشخص بود چیزی نمیدونه به هیونجین نگاه میکنه
- اگه بدونم لابد فلیکس مجبورش کرده بیاد یا اینکه با جیسونگ دعواش شده
و شونشو بالا میندازه و به جونگین غرق خواب نگاه می‌کنه اما طولی نمی‌کشه که با دراومدن صدای گوشیش رشته ی نگاهش پاره میشه
گوشیشو از تو جیبش در میاره و با دیدن اسم صاحب بار جدیدشون با تکون دادن دستش برای هیونجین سریع از اتاق خارج میشه
هیونجین به راه رفته ی سانا نگاهی می‌کنه و هوفی می‌کشه و دستشو تو موهاش می‌کشه
سرشو میچرخونه و به جونگین نگاه می‌کنه که چطور نفساش منظم از بینیش خارج می‌شد
هیونجین فقط همچین زمانهایی میتونست جونگین رو آروم نگاه کنه و آرامش و به خودش تزریق کنه چون ، محض رضای خدا زمانای بیداری جونگین اونا فقط در حال دعوا و بحث کردن بودن
اما خب هیونجین جذب همین ویژگی جونگین شده بود که اینطوری اذیتش میکرد
اون پسر هیچوقت کوتاه نمیومد
دستشو بلند می‌کنه و چتریای بلند جونگین و از تو صورتش کنار میزنه ، به نظر میومد جونگین رو اذیت میکردن
به قفسه ی سینه ی جونگین که در حال بالا و پایین شدن بود خیره شد
آروم بود ، خیلی آروم
برای چند ثانیه چشماشو بست و سرشو روی دست جونگین گذاشت
بوی نعنایی که از جونگین ساطع میشد ، باعث شد تا چشمای هیونجین گرم شه و دیگه متوجه چیزی نشه

کنار هم خوابیده بودن ، بدون اینکه مطلع باشن به گرمای بدنای همدیگه عادت کرده بودن و نمیتونستن بدون اون گرما خوب بخوابن با اینکه حتی تاحالا تجربه ی بغل کردن یکدیگر و نداشتن
پس اینجوریه .. عشق واقعی ؟
سر دو پسر با فاصله ی کمی از هم روی کاناپه بود و نفسای منظمشون به صورت همدیگه میخورد و کمی از سرمای اتاق کم میکرد
این خواب ، خوابی بود که جونگین تا به حال تو عمرش‌ تجربه نکرده بود
همون آرامشی که تو زندگیش همیشه در حال گشتن به دنبالش بود و برای هیونجین ، راهی برای خفه کردن افکار از هم گسیخته ی درون ذهنش
پس قراره که اینطوره پیش بره ؟ دوری کردن از هم در حین نزدیک شدن ، در حالی که فکر میکنن از هم متنفرن ، تکیه گاه هم شدن

جیسونگ با سردرد بدی از خواب بیدار شد و وقتی خودشو تو آینه ی دستشویی دید رسما سکته کرد
- هیولا اگه میخواست قیافه بشه شکل من میشد
موهاش به حالت سیخ مانند بالای سرش بود و زیر چشماش پف کرده بود
آهی کشید و از دستشویی خارج شد ، چشمامو مالوند و جونگین رو صدا کرد اما با سکوت مواجه شد
به سمت اتاق جونگین رفت و با باز کردن درش با اتاق خالی رو به رو شد
- یعنی چی ؟ اول صبحی کجا گذاشته رفته
از اتاق جونگین خارج شد و به سمت اتاق فلیکس رفت
- لی فلیکس جونگین کجا-
با دیدن اتاق خالی فلیکس ، حرفشو خورد
- یعنی چی ؟
به سمت کاناپه رفت و روش نشست و به سقف زل زد
- واسه چی منو تنها گزاشتن ؟
گوشیش رو از روی میز برداشت و شماره ی فلیکس رو گرفت اما با شنیدن صدای زنی که از در دسترس نبودن گوشیه فلیکس می‌گفت هوفی کشید و این بار به جونگین زنگ زد اما اون هم برنداشت
- پس اینطوری میخواین ادامه بدین ؟
صفحه چت گروهشونو باز کرد و شروع به تایپ کردن کرد
- کدوم گورین جفتتون ؟
با نیومدن پیامی کلافه دستشو داخل موهای بهم ریختش کرد
سرشو روی پشتیه کاناپه تکیه داد و به سقف زل زد
برای چند ثانیه چشماشو بست و با به یاد آوردن چیزی سریع توی جاش سیخ نشست
- من چجوری اومدم خونه ؟
شوکه به دیوار رو به روش خیره شد
جیسونگ از شب قبل فقط افتادنش از بلندی رو به یاد داشت و بقیه خاطرات اون شب همه براش محو بودن
- نکنه ی قاتل سریالی خونمو پیدا کرده و خواسته باهام بازی کنه پس اوردتم خونه تا بعدا بکشتم ؟
ترسیده به خودش لرزید اما با به یاد آوردن اینکه این کار خیلی غیر منطقیه آروم سر جاش نشست
- یعنی چی چرا هیچی یادم نمیاد ؟
با انگشتاش پیشونیشو ماساژ داد بلکم چیزی یادش بیاد اما دریغ از یک خاطره
چند بار پلک میزنه ، چهره ی محوی جلوی دیدش بود اما نمیتونست تشخیص بده که اون فرد کیه
سرش تیر میکشید ، حتما بخاطر کوبیده شدنش به زمین بود که اینطوری شده بود
بعد از کلی کلنجار رفتن با خودش تصمیم گرفت بعد از خوردن ی چیزی بره دنبال دوتا بزغاله که تنهاش گذاشتن
اخر هفته بود ، پس میتونستن یکم خوش بگذرونن
اینطور نیست ؟
به سمت آشپزخونه رفت و با لبخند در یخچال و باز کرد اما با دیدن داخلش ، درجا لبخندش خشک شد
- هه هه اینم از شروع خوب امروز
با لبخند عصبی که رو لبش جاشو محکم کرده بود به سمت اتاقش رفت و با پوشیدن شلوار لی بگ به همراه ی پیرهن سفید رنگ از خونه بیرون زد
- فقط پیداتون کنم ببینید چه بلایی سرتون میارم
در حالی که هنوز لبخند بی اعصابش رو لبش بود شروع به راه رفتن کرد
جیسونگ هم میدونست و هم نمیدونست که کجا باید دنبال اون دو نفر بگرده ، اما در هر حال پاهاش راه و نشونش میدادن

I'm not g!yWhere stories live. Discover now