38

94 20 5
                                    

با خستگی در خونه رو باز کرد اما قبلش نفس عمیقی کشید. خونه بوی غم و عذاب میداد. مینهو خسته بود ، از ناامیدی ، غم و عذاب. چه کاری کرده بود که مستحق این اتفاقا بود؟ دلش برای دنسنگ دلقکش تنگ شده بود. خیلی وقت بود که هیونجین ، پسری که توی اون کوچه ی تاریک نجاتش داده بود رو ندیده بود. کتشو به چوب لباسی آویزون کرد و وارد اتاق مشترکش با جیسونگ که خالی بود شد. نفس عمیقی کشید تا ریه هاش باقی مونده ی بوی پسر و رو به یاد بسپرن. جیسونگ.. خیلی وقت بود که اون خونه دیگه براش مناسب نبود. درد به قدری تو تنش رخنه کرده بود که تو خونه موندن فقط بدترش میکرد.  مینهو به هر دری میزد ی بن بست جلوش ظاهر میشد ، انگار که به هیچ وجه قرار نبود بتونه راهی پیدا کنه. از پیش پروفسور سرطان برگشته بود. به هر نحوی که بود تونسته بود پیداش کنه اما حتی اونم.. با دیدن نتیجه آزمایش های جیسونگ امیدی نداشت. آهی کشید و به سمت کمدش رفت تا لباساشو عوض کنه. بعد از عوض کردن لباساش به سمت در رفت و از خونه بیرون رفت.

با نیشخند به فرد پشت گوشی میخندید.
- واقعا؟ خوشحال میشم نشونم بدی چطور میخوای بکشیم! البته مهم نیست چجوری، هر چیزی از طرف تو هوس برانگیزه.
با لحن اغواگرانه ای رو به جونگینی که اصلا اعصاب نداشت گفت و همین باعث شد که حتی پرستارای کنارش تو بخش هم صدای فریاد جونگین رو از پشت گوشی بفهمن.
- فقط منتظر باش!! مرگ خوبی برات رقم میزنم!!
با قطع شدن تماس هیونجین سرشو برگردوند و با دیدن نگاهای همکاراش لبخند سرحالی زد که باعث شد چشماش خط بشن.
- ابراز علاقه‌اش اینطوریه دیگه چیکار کنم؟ خیلی شیرینه مگه نه؟
با دیدن نگاه تاسف بار جک اخمی کرد و به دراماتیک ترین حالت ممکن سرشو چرخوند و شروع به قربون صدقه رفتن گوشیش انگار که جونگین باشه کرد.
- فکر کنم واقعا عقلشو از دست داد
جک با خودش گفت و سری تکون داد. با زنگ خوردن گوشیش و دیدن شمارع ی سانا گوشی و برداشت.
- سلام عزیزم
- جک دارن میان! زود باش!!
با فهمیدن اینکه مینهو و فلیکس تو راه بیمارستانن با بهت به هیونجین که پهن روی گوشیش بود نگاه کرد.
- اوکی حواسم هست!
تماس و قطع کرد و با استرس به اطراف نگاه کرد.
- امروز دیگه بیمار اورژانسی نداریم که عمل داشته باشه ، چطور میتونم اخه حواسشو پرت کنم؟

- متاسفم هیونجین ، ولی ما مجبوریم بریم
هیونجین تکخندی زد و سرشو تکون داد
- اوه آره برین من که مشکلی تو این قضیه نمیبینم چیزی نیست مگه نه؟ فقط دوتا هیونگم.. کسایی که رسما بزرگم کردن دارن ترکم میکنن! چیز خاصی نیست مگه نه؟ فکر میکنین این چیزا میتونه منو از پا در بیاره؟ هه..
مینهو با نگرانی به هیونجین خیره شد. فقط اگه به جیسونگ قول نداده بودن ، فقط اگه اون اتفاق براش نمیفتاد!! نیازی نبود اینطوری تیکه تیکه شدن دنسنگش اونم با دستای خودش رو ببینه. چان سرشو برگردوند و نفس عمیقی کشید. هر چقدر تلاش میکرد ، نمیتونست شخصیت ترسناکشو بالا بیاره. درواقع فقط میخواست جلو بره و هیونجین ، همون پسر بچه ی دبیرستانی با یونیفرم کج و کوله رو اذیت کنه و بعد موهاشو به هم بریزه. هر دو نفر با شنیدن صدای هق هق ارومی برگشتن و با شونه های لرزون هیونجین مواجه شدن. این.. اولین باری بود که گریه‌اشو میدیدن؟ این..
- چطور میتونین منو ول کنین؟!! بعد از این همه وقتی که گذروندیم!! نمیفهمم!!
از جاش بلند شد و سرشو بلند کرد و مستقیم به سمتشون رفت. اولین مشتشو تو صورت چان و دومیشو تو صورت مینهو پایین آورد. با دیدن عقب رفتن و تقریبا زمین افتادنشون تکخندی زد. به وسط اتاق رفت و موهاشو تو دستش گرفت. مردمک چشماش کوچیک شده بود و نمیتونست جلوی ریختن اشکاشو بگیره.
- فقط.. برین. برید!!
مینهو خواست جلو بره اما با گرفته شدن شونش توسط چان با لب خونی منصرف شد. با هم از خونه خارج شدن و اخرین چیزی که میخواستن بشنون فریاد هیونجین بود.

چشماشو محکم رو هم بست. با دیدن هیونجین که دوباره لبخند میزد ، قلبش گرم شد. رو به جک برگشت و اخمی کرد.
- مگه سانا بهت نگفت حواسشو پرت کنی؟
جک اخمی کرد و دست به سینه به مینهو نگاه کرد.
- فکر کردین چقد دیگه میتونین ازشون مخفی کنین؟ البته حتی اگه هم بهشون بگین هیچوقت نمیتونین دوباره مثل قبل بشین. شما بخاطر خودخواهیتون یا به قولی به فکر بودنشون نابودشون کردین.
مینهو دندوناشو رو هم سابید و با عصبانیت به جک خیره شد. درواقع از جک عصبانی نبود ، بخاطر واقعی بودن حرفاش عصبانی بود. خواست چیزی بگه که صدای گریه ی فلیکس به گوشش خورد.

چشماش بابت دیدن گریه ی یهویی برادرش گرد شد.
- فلیکس..
- جک درست میگه.. ما بدترین کار و در حقشون کردیم.. شاید جیسونگ فکر میکرده این درسته اما.. الان تبدیل شده به اشتباه ترین کار زندگیم. مینهو من دلم براشون تنگ شده!
مینهو دستشو مشت کرد و ناخوناشو تو دستش فرو کرد. به طرف فلیکس برگشت و پسر رو تو بغلش گرفت.
- همه چی درست میشه قول میدم.

داشت پرونده ی مریضای این چند ماه رو چک میکرد. دانشجوهایی که به بیمارستانش انتقال داده شده بودن بی نظم ترین گروه بودن.
- اه مثلا من سونبم ولی من باید اینارو مرتب کنم؟ حسابشونو میرسم!
هوفی کشید و روی صندلی چرخ دارش چرخید و کلاسور جدیدی رو باز کرد و برگه هاشو دراورد اما با دیدن چیزی که به چشمش خورد شوکه از روی صندلیش افتاد.
- چ..چی؟
با بهت از جاش بلند شد. چشماش چیزی رو که میدید باور نمیکرد.
- اینا.. اینا..!
با بهت صندلی و از جلوی پاش کنار زد و از اتاق بیرون رفت و به اسانسور رسید. با دیدن اینکه حالا حالا ها نمیاد ، در خروج اضطراری رو باز کرد و با تمام سرعت از پله ها بالا رفت.
- نه. نه این واقعی نیست.
در راه پله رو باز کرد و خودشو تو راهرو پرت کرد. نفس نفس زد و عرق رو پیشونیشو پاک کرد و به اطراف نگاه کرد. با دیدن اینکه اتاقا کجان با ترس به جلو قدم گذاشت. وارد راهروی بیمارهای سرطانی شد و با دیدن چیزی که می دید ، قلبش از حرکت ایستاد. پوشه ی تو دستش از دستش افتاد و صدای بلندی ایجاد کرد که باعث شد افراد داخل راهرو برگردن و به هیونجین خیره شن. سکوت مثل سیلی تو صورت هیونجین کوبیده شد.
- ه..هی..هیونگ..
- فلیکس..
چشماش گرد شده بود ، نمیتونست باور کنه. اونا ، این همه مدت ، فقط سه طبقه بالاسر هیونجین بودن؟
- هیونجین.. هیونجین!!

جونگین با اعصاب خوردی از در بیمارستان وارد شد و به سمت بخش اورژانس و پرستار پارک که رسما باهاش رفیق شده بود رفت.
- پرستار پارک!
- جونگین!
دختر با خوشحالی به طرف جونگین اومد و بغلش کرد.
- این وقت شب اینجا چیکار میکنی؟
- به نظرت چیکار میکنم؟
دختر خندید و سرشو تکون داد.
- طبقه ی پنجم
جونگین سرشو تکون داد و تشکری کرد و به سمت اسانسور رفت و دکمه ی طبقه پنجم رو فشار داد. دستشو تو هودی آبیش کرد و شروع به زمزمه کردن آهنگی کرد. با باز شدن در ، وارد راهروی خالی شد که صدایی توجهشو جلب کرد.
- هیونجین .. هیونجین!!
اخمی کرد و با استرس به سمت منبع صدا رفت. هیونجین.. چیشده بود؟ با رسیدنش به سالن ، و تکون دادن سرش با بهت سر جاش ایستاد.
- .. فلی..کس؟

—-
چرا حس میکنم دیگه دوستم ندارین:(؟ نویسنده مغموم است.

I'm not g!yWhere stories live. Discover now