ممکنه با مرگ من.. اشتباهاتمم از بین برن؟

124 17 7
                                    

تو لابی بیمارستان همراه با ی شیر کارامل توی دستش نشسته بود. افکارش به قدری به هم ریخته بود که نمیتونست درست فکر کنه. یعنی تمام کارایی که فلیکس و جیسونگ باهاش کردن .. فقط برای این بود که جونگین رو از خودشون متنفر کنن تا بعد از .. بعد از مردن جیسونگ جونگین ناراحت نشه؟ پلکی زد و به زمین سفید سرامیکیه زیر پاش خیره شد. فقط یک طبقه با کسایی که براش مثل خانواده بودن فاصله داشت اما با این حال .. حتی با دونستن حقیقت ، حتی با دونستن حال جیسونگ .. جونگین نمیخواست ببینتشون. گوشه ای از قلب پسر ، نه کل قلب اون پسر به خاکستر تبدیل شد ، جونگین از بعد اون اتفاقات مرد و به خاکستری تبدیل شد که باد با خودش به این ور و اون ور میبردش. اونا کجا بودن وقتی جونگین به اون وضع افتاده بود؟ از اون بدتر اونا خودشون دلیل اون حالتای جونگین بودن. جونگین حتی فکر نمیکرد جون سالم بدر ببره. مطمئن بود تو افسردگی ی روزی گوشه ی خونه میمیره. سرشو بلند کرد و با دیدن قامت بلند هیونجین که با عصبانیت داشت با تلفن حرف میزد لبخند زد. لیوان رو روی صندلی گذاشت و به سمت پسر رفت. هیونجین تو دنیای خودش در حال دعوا کردن با مینهوی پشت خط بود که یکهو دو طرف صورتش توسط دوتا دست گرفته میشه و لبای اشنایی رو لبش میشینه. شوکه به جونگین نگاه میکنه و تنها بعد دو ثانیه جواب بوسه ی پسر رو میده. گوشیشو پایین میاره و تماس رو روی هیونگ  سابقش قطع میکنه و یکی از دستاشو پشت گردن جونگین میزاره و لبای نازک پسر رو میبوسه.

بعد از گذشت چند دقیقه از هم جدا میشن و پیشونیاشونو به هم میچسبونن.
- این دیگه برای چی بود بچه نون؟
جونگین لبخند کوچیکی میزنه و اروم لپ هیونجین رو گاز میگیره و پسر رو برای بار دوم شوکه میکنه.
- اخ!
هیونجین از جونگین جدا میشه و دستشو روی لپش میمالونه که جونگین جلو میاد و دست هیونجین رو کنار میزنه و دوباره دو طرف صورت پسر و میگیره اما این بار لپشو ، جایی که گزید و میبوسه. هیونجین مات و مبهوت به کارای عجیب غریبی که تاحالا از جونگین ندیده بود خیره میشه و راستشو بخواید ، عاشق این روی پسر شده بود.
- مستی؟
- نه
- خیلی ناراحتی؟
- نه
- عجیبه
هیونجین میگه و دستشو روی کمر جونگین میزاره و به سمت خودش میکشونتش.
- اگه حالت واسه جیسون..
با نشستن دستای جونگین رو لبش ساکت میشه. جونگین آهی میکشه و سرشو به اطراف تکون میده.
- خب اوایل اگه میومدن بهم میگفتن که قضیه اینه قطعا برای دوباره نزدیک شدن بهشون لحظه ای درنگ نمیکردم..
دستشو بلند میکنه و دور گردن هیونجین میندازه و با نگاهی که هیونجین شرط میبنده جونگین اون لحظه از قصد داشت به عضوش فشار می اورد خیره میشه.
- اما الان.. نقشه‌ای که برای متنفر کردن من از خودشون کشیده بودن جواب داده. ولی خب مهم نیست
زانوشو بیشتر به هیونجین فشار میده و باعث میشه که عرق سردی روی کمر هیونجین بشینه.
- الان تنها چیزی که برام مهمه ، بی قرار کردن توعه هوانگ..!
سرشو کنار گوش هیونجین میبره و با اغوا کننده ترین حالت ممکن نفس میکشه. هیونجین نفس عمیقی میکشه و دستشو روی باسن جونگین میزاره.
- جونگین..
- همم؟
هیونجین کمر پسر و میگیره و سمت اتاق استراحت میبره و بعد از مطمئن بودن از خالی بودنش ، در و قفل میکنه و جونگین رو به دیوار میکوبه.
- خودت خواستی.
سرشو سمت گردن پسر میبره و جای جای گردن سفید پسر رو میگزه و زبونشو روی رد اثر مالکیتش روی پسر میزاره. جونگین با بی قراری خودشو به هیونجین میماله و نفسای بریده ای میکشه. هیونجین پوزخندی میزنه و دستشو زیر لباس پسر میبره و روی شکمش میکشه و در نهایت نیپل پسر و با انگشت میگیره.
- انقد بی قراری؟
جونگین چشماشو باز میکنه و با خستگی از منتظر گذاشتنش دستشو روی عضو پسر میزاره و اروم اروم سمت کمربندش میره و بعد از باز کردنش دستشو داخل باکسر پسره میبره و عضوشو تو دستش میگیره. نفس هیونجین با حرکت پسر می بره.
- حالا کی بی قراره؟
جونگین نیشخندی میزنه و دستشو اروم روی عضو پسر میکشه. هیونجین نفس عمیقی میکشه و تکخندی میزنه.
- عاشقتم. عاشق همه ی حرکات پیش بینی نشدتم.
سرشو جلو میبره و محکم رو لبای پسرشو میبوسه. وقتی یاد گذشته میفته ، اولین باری که خواست جونگین رو ببوسه و اون چجوری فرار کرد و الانشون .. واقعا خنده‌اش میگیره.

جیسونگ چشماشو باز میکنه و با دوباره دیدن اون سقف سفید لعنت شده آهی میکشه. فلیکس بهش گفته بود که چه اتفاقی افتاده و اولش اصلا نمیخواست هیچکس رو ببینه اما الان امیدوار بود که جونگین ، با اون لبخند شیرینش به دیدنش بیاد و دوباره جیسونگ رو به زمانای قدیم برگردونه. به وقتی که زندگی براش قشنگ ترین داستان بود. با به یاد اوردن اینکه چقد زندگی خوبی داشت و چقد با اون دوتا بچه خوشحال بود ، بعد مدتها به گریه افتاد. عمیق گریه کرد ، انگار که اخرین بارش باشه. شایدم بود؟ نفسش دوباره داشت قطع میشد. با تقلا سعی کرد دستشو به ماسک اکسیژنش برسونه اما دور تر از جای همیشگیش بود. با ترس به گلوش چنگ زد. نمیتونست نفس بکشه. شاید واقعا این اخرشه؟ با فکر اینکه این اخرین نفسای دردناک زندگیشه ، چشماشو بست.

مینهو سعی کرد با هیونجین حرف بزنه و بهش توضیح بده. چان درست میگفت ، اون اشتباه و احمقانه ترین تصمیم زندگیشون بود. اون لحظه فقط به جیسونگ و التماسش فکر میکرد ، اصلا به اینکه چقد ممکنه به اون پسر بچه ی راهنمایی که جونشو نجات داد ، اسیب بزنه فکر نکرده بود و حالا ، جواب کاراشو تک به تک داشت میگرفت. ادما چقد میتونن تو زندگیشون حماقت کنن؟ چقد میتونن پشیمونی بار بیارن؟ خیلی بچگانه بود  ولی الان واقعا به ماشین زمان نیاز داشت. به دونسنگش.

چان نمیدونست چیکار کنه. همه چیز نابود شده بود. تمام دوستی ها و رابطه ها ، انگار ابر سیاهی روی زندگی همشون نشسته بود. باورش نمیشد به همین سادگی ورق‌ برگشته بود. انگار همین دیروز بود که همشونو در حال کشتن همدیگه میدید اما به شوخی ولی این بار برای واقعی.

فلیکس از دیروز که جونگین رو دیده بود ی ضرب در حال گریه بود. حتی یک ثانیه هم نمیتونست اروم بگیره. انقد دلش براش تنگ شده بود که ممکن بود بمیره اما نگاه جونگین ، خودش دلیلی بود که فلیکس خودکشی کنه. نگاه سرد و تنفر امیزش به فلیکس ، چیزی که فلیکس تا به حال ازش ندیده بود. خودش ساخته بودش ، اون جونگین تنفر امیز رو خوده فلیکس با دستای خودش ساخته بود. نتیجه ی اعمال خودش بود. حق شکایت داشت؟ مسلما نه. باید توی اون درد و عذاب تنهایی میمرد. و این کارم میکنه. یعنی .. ی روزی میشه دوباره اون روزای پر از خنده و شادی و کنار هم بودن رو دوباره تجربه کنه؟ حتی یک ثانیه هم براش کافی بود تا برای همیشه بارشو ببنده.

I'm not g!yWhere stories live. Discover now