اگه براتون جالبه ، اینم زندگی منه
تا الان به یاد ندارم که تغییرات زیادی تو سبک زندگیم به وجود اومده باشه
اما بزارید تعریف کنم ، از اول و تمام ماجرای داستان من
شاید فکر کنید این شروعشه ، اما اشتباه میکنید
درواقع هر شروع ، همون پایانه.شوکه شده به هیونجین خیره شده بود ، فکر میکرد خیلی وقت بود که تموم شده بود
خیلی وقت بود که ارتباط زندگیش با هیونجین تموم شده بود
اما انگار که کائنات برنامه ی دیگه ایی واسه جونگین داشتن
هیونجین به نظر لاغرتر میومد ، اما همچنان فرم بدنشو حفظ کرده بود
موهای بلندش .. دیگه خبری ازشون نبود
چشماش بی حس بودن ، درست مثل اولین باری که هیونجین چشمای جونگین رو دید
هر دو تعجب کرده بودن و نمیتونستن دست از خیره موندن به همدیگه بردارن
دلتنگی که مدت ها بود درون خودشون خفه کرده بودن ، بالا اومده بود و داشت گلوشونو تو دستاش میفشرد
هیونجین ارتباط چشمیشونو قطع کرد و به جونگین پشت کرد
برای چند ثانیه مکث کرد اما به راهش به سمت صندوق دار مغازه ادامه داد و جونگین مبهوت رو تنها گذاشت
بعد از حساب کردن چیزایی که برداشته بود ، بی صدا و آروم از مغازه بیرون رفت و به سمت دختری که به نظر برای جونگین خیلی آشنا میومد رفت و با هم به سمت ماشین گوشه ی خیابون رفتن
جونگین سر جاش مونده بود و تکون نمیخورد
چیزی که دیده بود .. فقط باعث شده بود تا بهش یادآوری بشه که اون و هیونجین ، هیچ رابطه ی خاصی با هم نداشتن
تلخندی زد و سرشو تکون داد ، البته خب این همون چیزی بود که جونگین میخواست مگه نه؟ پس چرا انقد حس پوچی و تو خالی بودن بهش دست داده بود؟
دیدن کسی که مدت ها وقتتونو با هم گذرونده بودید ، اما از هم جدا شدید و حالا بعد مدت ها که هم دیگه رو دید مثل غریبه ها رفتار میکنید .. حتی اگه رابطه ی خوبی با فرد مقابل نداشته باشید ، این تراژدی همیشه دردناک خواهد بود
چه روزی خوبی بود ، همه چیز طبق میل یانگ جونگین پیش رفته بود
سریع شیر کارامل تو دستشو حساب کرد و از مغازه خارج شد
به قدری ذهنش درگیر شده بود که متوجه ماشینی که به ارومی دنبالش میکرد نشد
شروع به راه رفتن کرد
نمیتونست از فکر هیونجین در بیاد
باید اعتراف میکرد که دلش برای اون تیر چراغ برق یکم ، فقط یکم مچاله شده بود
بی حال به راه رفتن ادامه داد
مدت ها بود که نمیدونست چه بلایی سرش اومده
جونگین تا به حال به کسی حس نداشت و اگرم روزی قرار بود کسی و دوست داشته باشه قطعا اون آدم دختر بود
ی دختر رندوم که با هم ازدواج میکنن و بعد ها بچه دار هم میشن و این زندگی کسل کننده رو تا بزرگ کردن اون بچه ادامه میدادن
اما همه چیز عوض شده بود و طرز نگاه جونگین به دنیا ، به کل به هم ریخته بود
بنابراین ، بعد از اون اتفاق شوکه شده بود
فهمیده بود که این چه حسیه اما فقط نمیخواست باور کنه
درستش همینه ، از باورش میترسید
جونگین هیچ مشکلی با این قضیه نداشت ، بالاخره هیونگاش رو دیده بود و باورشون داشت
اما برای خودش .. کسی که حتی تجربه ی بوسیدن کسی رو تا به حال نداشته ..
به نظر زیادی میومد
به ساعتش نگاه کرد
ساعت نزدیکای یازده بود و اگه دیر میجنبید به آخرین اتوبوس نمیرسید
اما برای واقعی ، دیگه جونی تو تن جونگین نمونده بود
از صبح در حال کار کردن و جزوه برداری و هر کاری که میشد بود ، حداقل اون موقع ذهنش خالی بود اما الان ، تیر آخر و خورده بود
خوابش میومد و اگه یکم دیگه راهش به خونه طول میکشید ، همونجا روی زمین میخوابید
- هیون ..
قطره اشکی از چشمش چکید ، باورش نمیشد تا این حد احساساتی شده باشه
لباش میلرزید ، قلبش درد میکرد
دستشو به دیوار کنار دستش تکیه داد و روی قلبش کوبید
- فقط از کار بیفت لعنتی داری نابودم میکنی
سرشو خم کرد و آروم روی زمین نشست
- من .. چرا این چیزا سر من میاد ؟
نفس عمیقی کشید و به آسمون پر ستاره خیره شد و لبخندی زد
شیر کاراملی که هیونجین بهش داده بود و از توی کولش درآورد و بهش خیره شد
پلکی زد و آهی کشید
- خستم
YOU ARE READING
I'm not g!y
Randomخب اگه میخواید به زندگی این سه نفر سفر کنید و نگاهی بکنید ، به قطع یقین باید بگم که به سیرک خوش اومدید روز آپ: هر موقع خدا خواست Main Couple: hyunin Other couples: minsung,chanlix &..? Genre: slice of life/ romance / fun / smut