𝑪𝒉𝒂𝒑𝒕𝒆𝒓 7'

221 59 2
                                    

- سه هفته بعد -
•ییبو•
ساعت نزدیک ۳ صبح بود و من هنوز درحال انجام تکالیف و درس خوندن!
واقعا نمیخواستم دوباره مجبور شم از جان کمک بگیرم. نه اینکه نخوام ، نه ، فقط به خاطر اینکه بعدش قطعا چیز جالبی قرار نبود ازم بخواد و منم کاملا گیج میزنم و میگم باشه! دو هفته پیش بهم هشدار داده بود و کیه که هشدارای شرورانه‌ی جانو جدی نگیره!

سرم رو روی میز گذاشتم تا کمی چرت بزنم و دوباره بلند شم چون هنوز یکی از مزخرف ترین درسای فردا رو تمرین نکرده بودم! درسته ریاضی!

چشمام رو روی هم گذاشتم و به خواب عمیقی رفتم بی خبر ازینکه اینکارم و ریاضی نخوندنم قراره موجب چی بشه! (تحولاتی بزرگ!^•^)
~
با صدا زدن های مکرر جان از خواب بیدار شدم و شروع به مالیدن چشمام کردن.
خواب آلود گفتم: "ساعت چنده؟"
جان لبخند کمرنگی زد و گفت: "صبحت بخیر ، ساعت ۷:۳۰ ئه ، تا ده دقیقه دیگه راه نیوفتیم با تاخیر میری سر کلاست!"

سریع از جام بلند شدم و "ممنون که بیدارم کردی"ای گفتم و به سمت دستشویی رفتم.
از دستشویی که خارج شدم جان دیگه تو اتاق نبود. به سرعت لباسامو پوشیدم و رفتم طبقه پایین.

جان آماده با سوییچ و یه ظرف کوچیک تو دستش که توش دوتا ساندویچ بود منتظر من بود.
جان: "هی بو دی بیا بریم تو ماشین تا میرسیم دانشگاهت این دوتا ساندویچو بخور."
به هیچ حرف اضافه ای فقط گفتم: "اوکی."

با عجله رفتیم و سوار و ماشین شدیم و راه افتادیم.

یکی از ساندویچا رو درآوردم بخورم و از جان پرسیدم: "جان تو صبحانه خوردی؟"
جان سری به نهی تکون داد و گفت: "نه."

بدون تعارف و جدی گفتم: "پس بیا یکی از ساندویچا رو تو بخور یکیشو من."
جان سری به نفی تکون داد و گفت: "نه نمیخواد اینارو فقط برای تو آوردم ، بخورشون."

من: "خیلی خب.."
و گازی بهش زدم و دوباره به جان نگاه کردم با لبخند به منو ساندویچ گاز زده شده نگاه میکنه.
مجددا گفتم: "جدی نمیخوای بخوری؟"

جان: "فقط یه گاز میخوام.."
با چشمایی که حواسشون با جاده بود خم شد و گازی از ساندویچی که من گاز زده بودم گرفت(کلیشه هااا)که باعث تعجبم شد.

از اتفاق افتادن کلیشه‌ایی که تو همه داستانای عاشقانه یه جوری جامیشد جا خوردم و گفتم: "هی جان اون دهنی من بود!"
جان: "خب؟من که مشکلی نمیبینم."
دیگه حرفی نزدم و هردو ساندویچ رو خوردم تا زمانی که به دانشگاه رسیدیم و از ماشین پیاده شدیم و به سمت کلاسی که باید میرفتیم حرکت کردیم.

و خوش شانسی همینجا بود که استادم داشت با یکی دیگه از استادا حرف میزد و ما تونستیم سریع وارد کلاس بشیم و بریم مجددا جایی دور از دید معلم.

سر کلاس همونجا نشستم یادم افتاد ریاضی هیچی تمرین نکردم و دقیقا همین کلاسم کلاس ریاضی بود و این خود بدبختی بود!

𝙎𝙖𝙛𝙚 𝙋𝙡𝙖𝙘𝙚Where stories live. Discover now