- یک هفته بعد -
•ییبو•
جان یک هفته بود که مرخص شده بود.
این مشکلی نداشت نه واقعا مشکلی نداشت ، مشکل فرعی این بود که نمیتونستم از خونه بیرون برم و میتونم بگم دانشگاهم که کامل هیچ حساب شده بود. این به کنار. مشکل اصلی اینجا بود که جان نمیزاشت از کنارش جم بخورم.همواره درحال بوسیدن و بغل کردنم بود و همینطور متقابلا انتظارشو از من داشت و همچنین همواره در حال صحبت کردن از چیزای مختلف البته که منم بدم نمیومد و عاشقِ بودن کنارش بودم ولی اون حتی وقتی واسه دستشویی و آب خوردنم از اتاق خارج میشدم پامیشد میومد دنبالم.
در آخر واقعا اعصابم خورد شده بود و با عصبانیت بهش گفتم ازینکه همش دنبالم بیوفته دست برداره و در آخرم ناراحت شده بود و واقعا دست برداشته بود و محلم نمیداد.
به عبارتی باهام قهر کرده بود و الان من تو اتاق خودم بودم و اونم تو اتاق خودش. کسل روی تخت دراز کشیده بودم و داشتم تلاش میکردم راهی پیدا کنم تا بتونم از دل جان دربیارم.
واسه زمان سینگل بودنم حقیقتا حسرت میخورم. اصلا چرا همچین حرفی به جان زدم. اونم به من بگه ناراحت میشم. وای خدایا ولی خب من قبلا حتی بهش میگفتم بره گمشه ، چرا ازینکه ازش خواسم کمتر دنبالم باشه ناراحت شد. یعنی به خاطر فرق کردن شرایطه؟ آره دیگه سوال داره مگه ، خیر سرم الان دوست پسرشم!
وای خدایا واقعا نمیدونم واقعا. گوشیمو برداشتم تا نگاهی بهش بندازم که چشمم به موزیک پلیرم خورد. و این باعث یه جرقه ی بزرگ شد. میتونم آهنگی که منو یاد جان میندازه واسش بخونم. خوشحال میشه نه..؟
•جان•
رو تخت دراز کشیده بودم و اخمام تو هم بود و داشتم آهنگ گوش میدادم. واو وانگ ییبو تو واقعا منو ناراحت کردی و حتی عذرخواهیم نکردی.ایندفعه دیگه جدی من پیش قدم نمیشم برای آشتی کردن و حرف زدن. واقعا نزدیک ۲ ، ۳ ساعت از حرفش میگذشت و اون حتی نپرسید مرده ام یا زنده. وای خدایا.
به این یه هفته فکر کردم. خب قبول دارم واقعا زیادی دیگه هرجا میرفت دنبالش بودم به اندازه کافی با خونه موندن و دانشگاه نرفتن بهش فشار میومد. زیاده روی کردم ولی خب نیاز نبود اونطوری بهم بگه. و خب من گذشته چندان خوبی ندارم و ترس از دست دادن یه نفر.
واقعا اگه بیاد تو اتاق خودم پامیشم بغلش میکنم ازش معذرت میخوام ولی واقعا میخوام اون پیش قدم شه. من نمیخوام همیشه کسی باشم که مراقبت میکنه. دوست دارم ازم مراقبتم بشه.
چند دقیقه بیشتر از افکارم نگذشته بود که یکی از خدمتکارا که اسمش می وو بود مثل بز وارد شد و بدون سلام و با نفرت گفت: "نمیدونم چیکار کردی که وانگ ییبویی که ازت متنفر بود همچین کاری کرده ، ایشون گفتن جناب عالیو صدا بزنیم برید تو حیاط برای صرف شام ، توی لعنتی واقعا چیکار کردی؟"
YOU ARE READING
𝙎𝙖𝙛𝙚 𝙋𝙡𝙖𝙘𝙚
Fanfiction𝙎𝙖𝙛𝙚 𝙋𝙡𝙖𝙘𝙚 | 𝙁𝙞𝙘𝙩𝙞𝙤𝙣 𝘾𝙤𝙪𝙥𝙡𝙚: 𝙔𝙞𝙕𝙝𝙖𝙣 , 𝙇𝙎𝙁𝙔 𝙂𝙚𝙣𝙧𝙚: 𝙍𝙤𝙢𝙖𝙣𝙘𝙚 , 𝙎𝙢𝙪𝙩 , 𝘾𝙧𝙞𝙢𝙚 , 𝘿𝙖𝙞𝙡𝙮 𝙇𝙞𝙛𝙚 ~ جان: "وانگ ییبو ، ییبو ، بو بو ، بو دی ، میدونی چقدر منتظر این بودم که تو رو توی بغلم بگیرم و بغلم...