𝑪𝒉𝒂𝒑𝒕𝒆𝒓 29'

222 51 3
                                    

•نوشته های ییبو•
(یه مقدار حساب و کتاب داشت ، از ۵ آگوست حساب کردم ، ۷ روز و ۱ روز و ۱۴ روز و ۲ روز و دو روز بعد عمل جان ، تاریخش میشد ۱ سپتامبر..)

- ۱ سپتامبر -
جان گا ، به ژوچنگ گفتم برام یه دفتر بگیره ، تو این مدت که خوابیدی هر روز چند خط برات مینویسم ، بعدا میدمش به خودت. دوستت دارم.
.
.
.
- ۲ سپتامبر -
جان گا امروز ونهان حلقه و خرگوش پارچه ای که بهم دادی رو بهم برگردوند. دوباره گریه کردم. ببخشید گا. دلم برای اینکه بغلت کنم و ببوسمت تنگ شده. دوستت دارم.
.
.
.
- ۳ سپتامبر -
جان گا ، امروز داشتم فیلمایی که باهم گرفته بودیم میدیدم. تو هرکدومشون حداقل دو بار بهم گفتی دوستم داری. پس چرا الان خوابیدی؟ امروز پیشت بودم. ازونجایی که میدونستم خیلی روت اثر داره ، بهت گفتم همه وقتایی که گفتی دوستم داری دروغ بود؟ ولی جان گا چرا بعد این حرفم بلند نشدی و بغلم نکردی؟ جان گا چرا امروز اشکامو پاک نکردی؟ شیائو جان دلم برات تنگ شده ، نمیخوام از دستت بدم.
.
.
.
- ۱۳ سپتامبر -
جان گا ، امروز برای چند دقیقه قلبت نزد. چرا اینقدر دوست داری اذیتم کنی؟ باشه چشماتو باز نکن ، فقط دیگه مثل امروز ضربان قلبت قطع نشه. ازت خواهش میکنم جان. من بدون تو نمیتونم به زندگیم ادامه بدم.
.
.
.
- ۱۸ سپتامبر -
جان گا ، از امروز رسما رییس شرکت بابا شدم. به نظرت مناسب این جایگاه هستم؟ به عنوان یه وارث همه چی راجب تجارت بهم آموزش داده شده ولی بازم شک دارم گا. دوست دارم به این فکر کنم اگه کنارم بودی چیکار میکردی تا این احساس مسخره ازم دور شه. دلم برای حرف زدنت تنگ شده جان. با پسر یکی از سهام دارا آشنا شدم ، اونم تو شرکت مشغول به کاره. آدم خوبیه. وقتی راجب تو فهمید بهم امید داد و گفت همه چی درست میشه. بهم گفته که توی کارم جا نزنم تا خوشحال باشی. اسمش ییشینگ‌ه. جانگ ییشینگ. نگرانش نباش ، اون منو مثل برادر کوچیکترش میبینه ، منم که میدونی چقدر دیوانه وار عاشقتم! قول میدم عملکرد خوبی داشته باشم جان گا ، زودتر بیدار شو!
.
.
.
- ۳۰ سپتامبر -
جان گا ، یه ماهه که خوابیدی. میدونم این دنیا چقدر بهت بد کرده و چقدر خسته ای. ولی میشه تنهام نزاری؟ میشه چشماتو باز کنی؟ میشه دوباره خوب باشی و مثل قبل توی بغل هم بخوابیم؟ دلم برای وقتایی که برای بیدار کردنم بی وقفه میبوسیدیم تنگ شده. دلم برای همه چیت تنگ شده جان..خیلی زیاد دوستت دارم.
.
.
.
- ۵ اکتبر -
جان گا ، امروز تولدته! و تو امروز دوباره برای بار دوم چند دقیقه ایست قلبی کردی. گا خواسته ی من برات مهم نبود؟ قلبی که تو سینت داری چندین سال‌ه دیگه فقط برای خودت نیست ، اینقدر خودسر نباش. اگه تو نباشی من چطوری میتونم زندگی کنم جان؟ اینقدر خودخواه نباش. نبودن تو بدتر از مرگ مادر و پدرم بهم آسیب میزنه. آسیب نه. کاملا نابودم میکنه. اذیتم نکن و بدجنس نباش. ازت خواهش میکنم جان. تولدت مبارک بانی ، دلم برات خیلی تنگ شده.
.
.
.
- ۱۱ نوامبر -
جان گا واقعا باورم نمیشه ، ونهان و هاشوان باهم قرار میزارن! امروز مچشونو گرفتم. اگه مچشونو نمیگرفتم قرار نبود بهم بگن. در جواب اینکه چرا بهم نگفتن گفتن که نمیخواستن ناراحتم کنن. جان حتی ونهان و هاشوانم قرار گذاشتن ، ژو چنگ و زی یی ام آشتی کردن و میخوان صبر کنن تا به هوش بیای و بعد باهم ازدواج کنن و تو هنوز به هوش نیومدی. کی میخوای بیدار شی؟ دلم برات تنگ شده بانی. دوستت دارم.
.
.
.
- یک سال بعد ، ۱۳ جولای -
جان گا.. امروز ۱۳ جولایه.. همون روزی که یک سال پیش من فهمیدم پلیسی و بهم گفتی دوستم داری و روز بعدش دوست پسرت شدم. یادته چی بهم گفتی؟ بهم گفتی منتظر این بودی که منو توی بغلت بگیری و هرچقدر دلت میخواد ببوسیم و نگم ازت متنفرم و فکرشو نمیکردی که آرزوت یهو طی چند روز برآورده شه. جان من هیچوقت واقعا ازت متنفر نبودم. همش لجبازی بود. یادته یه سال پیش همچین روزی بعد تیراندازی گفتی به چی فکر میکنم و گفتم به وقتی که واسه اولین بار عکستو دیدم؟ اونموقع به همین فکر میکردم ، من از همون موقع که عکستو دیدم ازت خوشم اومد. به خاطر لجبازی خیلی فرصتارو برای چندسال از خودمون گرفتم. فقط یه ماه کامل داشتمت جان. متاسفم. برای همه چی. دلم برات تنگ شده. دوستت دارم جان ، بیشتر از هرچیزی..
.
.
.
- ۵ آگوست -
جان گا ، امروز تولدمه. فردا سالگرد فوت پدره. جان دلم برای بابا تنگ شده. دلم میخواد دوباره باشه. دوباره یه تولد بزرگ برام بگیره و کلی آدم مزخرفو دعوت کنه و من مجبور شم با همشون سلام و احوال پرسی کنم. نمیشه دوباره همه چی برگرده به یه سال قبل؟ اونموقع که هم تو رو داشتم هم بابا رو. الان بابارو ندارم و تو رو نصفه و نیمه دارم. حتی مشخص نیس کی به هوش میای. خسته نشدی از اینکه یه ساله یه جا دراز کشیدی و چشمات بسته اس؟ دلت برای من تنگ نشده؟ من دلم برات تنگ شده گا. خیلی زیاد. دو سه تا ورقه بیشتر از دفترم نمونده و تو هنوز به هوش نیومدی. یعنی باید دفتر جدید بخرم؟ نمیشه قبل از تموم شدن این چند صفحه به هوش بیای؟ خواسته ی غیرمنطقی ایه.؟ دلم برات تنگ شده. دوستت دارم..
.
.
.
- ۱۰ آگوست -
جان گا. من یه دفتر دیگه خریدم و تو هنوزم به هوش نیومدی و خواستمو نادیده گرفتی. جان یه سال گذشته. از تک تک اون اتفاقا یه سال گذشته و داره میگذره ولی تو هنوز بیهوشی. شیائو جان. لطفا به هوش بیا. خواهش میکنم گا.
.
.
.
- ۱۳ آگوست -
جان گا. یه سال از اون کار خجالت آورم و باهم بودنمون میگذره. متاسفم که اون دو روز همه چی اونطوری شد. فرصت نکردم ازت به خاطر کار خجالت آورم درست و حسابی عذرخواهی کنم. اجازه دارم بگم زیادم ازش پشیمون نیستم؟ جان ، تو گفتی دفعه بعد من انجامش بدم ، اما الان حتی نمیدونم قراره دفعه بعدی باشه که صداتو بشنوم یا نه. حتی نمیدونم قراره دوباره بغلت کنم یا نه.. ببخشید جوهر بعضی کلمات پخش شده گا ، امیدوارم بعدا بتونی این صفحه رو بخونی.جان دلم برات خیلی تنگ شده.
.
.
.
- ۷ سپتامبر -
جان گا ، امروز دوباره برای بار سوم ایست قلبی داشتی. دکترت گفت همینطور سطح هوشیاریت پایین تر میاد. میگه امید زیادی به بیدار شدنت نیست اونم وقتی توی یک سال سه بار ایست قلبی داشتی. دروغ میگه مگه نه؟ تو قول دادی تنهام نزاری جان ، قول دادی. حق نداری زیر قولت بزنی. من هنوزم مطمئنم به هوش میای. جان حتی ۱۰ سال دیگه ام باشه صبر میکنم ، فقط تهش به هوش بیا. دوستت دارم جان خیلی زیاد دوستت دارم.
.
.
.
- ۲۳ سپتامبر -
جان گا ، امروز روز خیلی مسخره ای بود. یکی از سهام دارای شرکت ، آقای فو ، گفت باید با دختر رقیب شرکت ازدواج کنم تا خطری برای شرکت نباشه. اون نمیدوست من گیم. وقتی با عصبانیت بهش گفتم گیم و کسیو برای خودم دارم شوکه شد. ازم پرسید کی هستی و راجبت بهش گفتم. وقتی فهمید یک ساله که تو کمایی با بی رحمی گفت چرا دلمو بهت خوش کردم تو تهش میمیری و همونطورم در سطح من نیستی و بهتره به سود شرکت فکر کنم و من فقط زدمش. اگه ونهان سر نمیرسید فکر کنم میکشتمش. اون حق نداشت اینطوری راجب تو و زندگیت صحبت کنه. زندگی تو چندین برابر اون شرکت لعنتی ارزش داره. برام اهمیتی نداره اول باشه ، دوم باشه ، سوم باشه یا حتی آخر ولی برام اهمیت داره صدای نفساتو بشنوم و بدونم قلبت خونو پمپاژ میکنه. میدونم از دعوا و کتک کاری متنفری معذرت میخوام ، ولی اون حق نداشت همچین حرفی بزنه. میشه زودتر چشماتو باز کنی و دهن همچین آدماییو ببندی؟ دلم برات خیلی تنگ شده. دوستت دارم جان. خیلی دوستت دارم.
.
.
.
- ۵ اکتبر -
جان گا ، امروز دومین تولدته که هنوز خوابی.. اتفاق خوبی افتاده. دکترت گفته علائم حیاتیت نسبت به قبل پیشرفت داشتن. بالاخره داری بیدار میشی؟ دکترت گفته شاید چند ماه دیگه علائم حیاتیت عادی و ثابت شه و بعدش به هوش بیای و شایدم دوباره شروع به پایین رفتن کنه. حتی دوست ندارم بهش فکر کنم. میشه زودتر به هوش بیای؟ خواهش میکنم. دلم برات تنگ شده. تولدت مبارک جانِ من.
.
.
.
- ۷ اکتبر -
جان گا امروز پیشت بودم. امروز دستتو تکون دادی. دکتر میگه علائم حیاتیت واقعا داره عادی میشه. واقعا خوشحالم بانی. بالاخره داری به هوش میای. خوشحالم از چند ماه پیش امیدمو از دست ندادم. میدونستم زیر قولت نمیزنی. لطفا زودتر بیدار شو ، دوستت دارم!
.
.
.
- دو ماه و ۲۰ روز بعد ، ۲۸ دسامبر -
•راوی•
ییبو مثل تمام این یک سال توی شرکتش نشسته بود و پرونده های خرید و فروش رو چک میکرد تا اشکالی درشون نباشه.

𝙎𝙖𝙛𝙚 𝙋𝙡𝙖𝙘𝙚Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin