•جان•
دهنم از اعتراف و پیشنهاد ییبو باز مونده بود. واو..
باورم نمیشه همه چی این ۴ سال طی این تقریبا یه ماه ، جبران شد و زندگیم از این رو به اون رو شد.ییبو از ریکشنم بی صدا خندید و از روی صندلی کنار تخت بلند شد و لبه تخت نشست و گفت: "جان گا جوابی نمیدی بهم؟ چرا اینقدر تعجب کردی؟قبول دارم بار اول بود اعتراف مستقیم کردم ولی این حد متعجب شدن؟ نمیخ ای باهم باشیم اصلا؟! ساکت نمون!"
واو به این پسر باید چی بگم. ازونجایی که درد بدنم نمیزاشت زیاد حرکت کنم و به خودم فشار بیارم و اون پسرو توی بغلم بگیرم و تا میتونم فشارش بدم. هنوز با سکوت بهش خیره شده بودم با این تفاوت که دیگه دهنم از تعجب باز نمونده بود تا شاید راهی پیدا کنم واسه خالی کردن ذوقم.
شاید ییبو ذهنمو خوند که اومد بغلم کرد و سرشو تو گردنم فرو برد. دستام بلافاصله دورش حلقه شد. لبام کاملا به گردنش دسترسی داشت.
لبامو روی گردنش گذاشتم و چند تا بوسه ی ریز روی گردنش زدم و آهسته گفتم: "بو بو فکر نمیکردم حالا حالا ها بهم اعتراف مستقیم کنی و هنوزم برام باورش سخته."
چندین ثانیه به سکوت سپری شد که گفتم: "من فکر میکردم تو ونهانو دوس...." حرفم تموم نشده بود که هیسی از درد کشیدم و با کار بعدی ییبو نفسم حبس شد.
اون گردنمو گاز گرفته بود و بعد از گاز گرفتن ، اون رو لیسیده بود و بوسه ای روش زده بود.؟چرا فکر میکنم دارم خواب میبینم..؟
ییبو: "تنها کسی که دوسش دارم تویی جان گا ، فکرتو مشغول نکن ، اون یه چیز احمقانه بوده ، فقط یه دروغی که حتی به خودمم نمیگفتم ، اون نفرت کلش الکی بود چون میخواستم به خودم ثابت کنم چون بابام اجبار کرده که کنارم باشی ازت بدم میاد ، من مال توام و توام مال منی درست نمیگم؟ حالا خفه شو و جوابمو بده ، دوست پسرم میشی؟"
با شنیدن حرفاش اشتیاق خاصی برای بوسیدنش پیدا کرده بودم.کمی از خودم فاصلش دادم و لبامو روی لاله ی گوشش گذاشتم و گفتم: "میشم وانگ میشم ، من برای توام و تو برای من! لعنت بهت وانگ ییبو داری بی قرارم میکنی!" لبامو از لاله ی گوشش حرکت دادم به سمت گوشه ی لبش و به اون نقطه بوسه ای زدم.
به چشماش نگاه کردم که مردمکاش میلرزید. جوابی به حرفم نداد و فقط بهم خیره شد. دستمو پشت گردنش گذاشتم و با شستم پایین موهاشو نوازش کردم.
کمی بیشتر به سمت خودم کشیدمش و لبامو روی لباش گذاشتم و شروع کردم به بوسیدنش. آروم میبوسیدمش و اونم ناشیانه پاسخ میداد.
نمیدونم چقدر گذشته بود که بی وقفه در حال بوسیدن همدیگه بودیم فقط میدونم هرچی میگذشت بی قرار تر از قبل میشدم. لب پایینش رو مکی زدم و گاز کوچیکی گرفتم و ازش جدا شدم.
من: "بو دی تو منو دیوونه میکنی ، چطور میتونی اینقدر شیرین باشی که نتونم دست از بوسیدنت بردارم؟"
ییبو: "شیائو جان نظرت چیه حداقل الان دیگه دست از گفتن این حرفا دست برداری؟"خنده ی آرومی کردم و به آرومی صاف نشستم و به پشتم تکیه دادم و گفتم: "باشه بودی باشه.."
ییبو مستاصل نگاهی بهم انداخت انگار که میخواد چیزی بگه یا کاری کنه.
با همون لبخند همیشگیم گفتم: "بو دی میخوای چیزی بگی یا کاری کنی؟"ییبو مستاصل گفت: "عام خب راستش آره ولی نه ولش کن" از تخت پایین رفت و دوباره روی صندلی کنار تخت نشست. نگاهش یکم ناراحت بود.
با لحنی که کمی جدی شده بود گفتم: "بو دی؟ مطمئنی؟".
ییبو رو بهم لبخند کمرنگی زد و اوم آرومی گفت. باشه بو دی منم احمق و نفهمیدم.سرشو روی لبه ی تخت گذاشت و بهم خیره شد. منم بهش خیره شدم.
نمیدونم چقدر گذشته بود که بهم خیره بودیم.
خواب آلود پرسیدم: "بو دی ساعت چنده؟"
گوشیشو از توی جیبش درآورد و نگاهی بهش انداخت و گفت: "تقریبا ساعت ۳ صبحه.."با خواب آلودگی گفتم: "واو ، زمان واقعا پیش تو زود میگذره.."
به پنجره اتاق که پرده ای که روش بود زیادی ضخیم بود نگاهی کردم و بعدش دوباره نگاهمو به ییبو که دوباره سرش روی لبه ی تخت بود دادم و دستمو بردم تو موهاشو گفتم: "بو دی بیا روی تخت دراز بکش تا بخوابیم."ییبو با تعجب رو صندلی صاف نشست و گفت: "نمیخوام من همینجا رو صندلی اوکیم تو اذیت میشی بدنت هنوز آسیب دیدهس.."
اخم تصنعی کردم و گفتم: "یااا بو دی بهت گفتم این آسیبا برای من چیزی نیست در ضمن من واقعا میخوام این چندسالی که عاشقت بودم و نتونستم خیلی بهت نزدیک باشمو تلافی کنم و واقعا میخوام بغلم کنی."
ییبو سعی کرد مخالفت کنه ولی تهش راضی شد. کمی به سمت گوشه ی تخت رفتم و از حالت نشسته دراومدم و دراز کشیدم و منتظر شدم ییبو هم دراز بکشه. ییبو لامپ اتاق رو خاموش کرد با استیصال به سمت من و به پهلو دراز کشید.
نزدیک تر رفتم و دست راستمو روی کمرش انداختم و پیشونیمو به پیشونیش چسبوندم که بوسه ی آرومی به نوک بینیم زد.
لبخندی زدم و بهش خیره شدم و گفتم: "ییبو چی میخواستی بهم بگی که نگفتی..؟"ییبو که هنوز از گفتن حرفش مستاصل بود نگاهشو از چشمام گرفت و گفت: "خب..خب..من میخواستم که..خب.."
چشماشو بست و تند و یه نفس گفت: "میخواستم بغلت کنم و بخوابم.."با شنیدن حرفش قلبم لرزشی کرد. بیشتر بهش نزدیک شدم و هردو بیشتر از قبل کاملا توی بغل هم فرو رفتیم و صورتامون رو به روی هم قرار گرفت.
با لبخند گفتم: "چرا همونموقع بهم نگفتی؟ مگه خودت نگفتی تو مال منی و من مال توام؟ مگه خودم نگفتم؟"ییبو: "نمیدونم نتونستم بهت بگم ، همین."
خنده ی بی صدایی کردم و روی موهاشو بوسیدم و گفتم: "شیر کوچولویِ خجالتیِ من"
ییبو حرفی نزد و سرشو داخل گردنم فرو برد فکر کردم دوباره خجالت کشیده و خواستم دوباره باهاش شوخی کنم که آخم دراومد.
این پسر فقط بلده گاز بگیره؟من: "یا وانگ ییبو چرا اینقدر به گاز گرفتن من علاقه پیدا کردی؟ اونم گردن؟"
سرشو بالا آورد با خنده ی ریزی بهم نگاه کرد و گفت: "مگه نگفتی که من خودم گفتم تو مال منی و من مال توام و خودتم گفتب؟ خب پس هرکار دوست داشته باشم میکنم ، اینقدرم تلاش نکن خجالت زده ام کنی منم میتونم!"منم لبخندی زدم و گفتم: "درسته چشم هرکار دوست داشته باشی میتونی باهام بکنی"
دوباره رو به هم قرار گرفتیم. نمیدونم ییبو چقدر طول کشید که خوابش ببره ولی من خیلی زود به خواب رفتم.
♡~♡
ووت یادتون نره::)💛
VOCÊ ESTÁ LENDO
𝙎𝙖𝙛𝙚 𝙋𝙡𝙖𝙘𝙚
Fanfic𝙎𝙖𝙛𝙚 𝙋𝙡𝙖𝙘𝙚 | 𝙁𝙞𝙘𝙩𝙞𝙤𝙣 𝘾𝙤𝙪𝙥𝙡𝙚: 𝙔𝙞𝙕𝙝𝙖𝙣 , 𝙇𝙎𝙁𝙔 𝙂𝙚𝙣𝙧𝙚: 𝙍𝙤𝙢𝙖𝙣𝙘𝙚 , 𝙎𝙢𝙪𝙩 , 𝘾𝙧𝙞𝙢𝙚 , 𝘿𝙖𝙞𝙡𝙮 𝙇𝙞𝙛𝙚 ~ جان: "وانگ ییبو ، ییبو ، بو بو ، بو دی ، میدونی چقدر منتظر این بودم که تو رو توی بغلم بگیرم و بغلم...