- یک ماه بعد -
•ییبو•
چشمام رو بسته بودم و به اتفاقات این یه ماه فکر میکردم. فردا تولدم بود. تولد ۲۵ سالگیم.
حس خوبی به فردا نداشتم. پدرم مثل همیشه یه برنامه ی بزرگ چیده بود. مثل همیشه تحمل تبریکای یه سری آدمای متکبر و تیکه انداختن بهم که کی قراره موسیقی رو ول کنم و بچسبم به کار کردن تو شرکت پدرم.جان به هیچ وجه بهم نمیگفت چی برای تولدم خریده. واقعا کنجکاو بودم ، تو این چندسال ازش هدیه ای نگرفته بودم.
اون حلقه ی ست رو خیلی وقت بود تحویل گرفته بودم و میخواستم تو روز تولدم به جان نشونشون بدم. واقعا صبوری برای نشون دادنشون سخت بود.
ماه آخر دانشگاهمو گذرونده بودم و در حال حاضر توی تعطیلات تابستونی به سر میبردم. جشن فارغ التحصیلی؟ به دلیل مسائل شخصی مربوط به دانشگاه ، به تعویق افتاده بود. برای همه ی دانشکده ها. زیادم اهمیتی نداشت.
توی این یه ماه پررنگ ترین چیزی که بهش پی بردم این بود که عشق من به جان مال چند روز و چند هفته و چند ماه نبود.
چندین سال بود. احتمالا از همون بار اول که عکسشو دیدم. چرا خودمو گول میزد خدایا. چرا اولین اجبار زندگیم باید اینقدر برام سخت میبود که این همه سالی که میتونستم با جان باشم رو هدر بدم؟ واقعا احمق بودم؟ همینه دیگه ، وقتی میگن بچه پولدارا لوس بار میان واقعیه دیگه!با تکون خوردن تخت از فکر بیرون اومدم ولی چشمام رو باز نکردم. میدونستم جانه. کی دیگه میتونست بدون اجازه بیاد تو اتاقم؟ حتی پدرمم در میزد.
منو توی بغلش کشید و بوسه ای روی موهام زد و آهسته گفت: "بو دی فردا بالاخره تولدته."
به سمتش برگشتم و خودمو کمی بالا تر کشیدم و چشمامو باز کردم و گفتم: "هوم داره ۲۵ سالم میشه ، دانشگاهم تموم شده و تو رو هم کنارم دارم ، فکر کنم بهترین سال زندگیم بشه."جان همینطور که به چشمام خیره بود لبخند همیشگیشو زد و موهامو بهم ریخت و گفت: "منم همینطور فکر میکنم دی دی."
با لحن ناراضی ای گفتم: "جان گا دلم میخواد تولد فردا کنسل شه.."
جان: "هوم؟ چرا بو دی؟"
گفتم: "یه حسی دارم ، معمولا تو روزای تولدم اتفاق خوبی نمیوفته و به فردام حس خوبی ندارم و یه حس نگرانی دارم."با انگشتش به آرومی روی بینیم زد و گفت: "تا من هستم نگران چی هستی بو دی؟ اینقدرم منفی گرا نباش ، روزی که ۲۵ سال پیش به دنیا اومدی یکی از قشنگ ترین روزای دنیاست!"
سعی کردم به حس بدم اهمیتی ندم و فقط لبخندی زدم و گفتم: "دوستت دارم گا ، مرسی که پیشمی."
جان متقابلا لبخندی زد و بوسه ای روی پیشونیم زد و با لبخند غمگینی خیره ام شد. چندین ثانیه بعد چشماش پر از اشک شد و ایندفعه اون خودشو توی بغلم جا کرد. توی این ماه هروقت نیاز به فکر کردن داشت و خسته و مضطرب میشد اینکارو انجام میداد. میگفت من براش یه مکان امنم.
YOU ARE READING
𝙎𝙖𝙛𝙚 𝙋𝙡𝙖𝙘𝙚
Fanfiction𝙎𝙖𝙛𝙚 𝙋𝙡𝙖𝙘𝙚 | 𝙁𝙞𝙘𝙩𝙞𝙤𝙣 𝘾𝙤𝙪𝙥𝙡𝙚: 𝙔𝙞𝙕𝙝𝙖𝙣 , 𝙇𝙎𝙁𝙔 𝙂𝙚𝙣𝙧𝙚: 𝙍𝙤𝙢𝙖𝙣𝙘𝙚 , 𝙎𝙢𝙪𝙩 , 𝘾𝙧𝙞𝙢𝙚 , 𝘿𝙖𝙞𝙡𝙮 𝙇𝙞𝙛𝙚 ~ جان: "وانگ ییبو ، ییبو ، بو بو ، بو دی ، میدونی چقدر منتظر این بودم که تو رو توی بغلم بگیرم و بغلم...