𝑪𝒉𝒂𝒑𝒕𝒆𝒓 21'

186 47 2
                                    

•زی یی•
اگه فقط اون بچه دیرتر به جان میرسید یکی از بهترین مامورامو و از همه مهمتر بهترین دوستمو از دست میدادم. اینقدر به بچه های تیم اعتماد داشتم که فکر نکردم امکان داره یکی جاسوس باشه.

آسیبایی که جان دیده تقصیر منه باید بیشتر حواسمو جمع میکردم. باید این ماموریتو هرچه زودتر بدون هیچ مشکلی با دقت بیشتر به پایان برسونم. بعد این ماموریت استعفامو مینویسم و بیخیال این شغل میشم.

همیشه عاشق این شغل بودم و هیچکدوم از خطراتش یا حتی از دست دادن جونم برام مهم نبود ولی الان کسیو دارم که میخوام بقیه ی عمرمو همراهش زندگی کنم.

فقط یه چیز نگرانم میکنه. اینکه ژوچنگ بفهمه اول با نقشه بهش نزدیک شدم. واقعا اول با نقشه بهش نزدیک شدم و هیچ علاقه ای درکار نبود ولی الان..الان واقعا دوسش دارم.

همینطور که روی مبل نشسته بودم و به دیوار خیره بودم کسی کنارم نشست که قطعا ژو چنگ بود. نگاهمو بهش دادم و لبخند کمرنگی زدم و سلامی کردم. متقابلا لبخندی زد و سلام کرد و دستشو دور کمرم انداخت و منو بیشتر به خودش نزدیک کرد.

ژوچنگ: "به چی فکر میکنی؟"
لبخندی زدم و صادقانه گفتم: "به آیندمون"
بوسه ای روی موهام زد و گفت: "اوم خوبه.."

کمی در سکوت گذشت که گفتم: "ژو چنگ امروز میخوام برم دوستمو ببینم مشکلی که پیش نمیاد..؟"
ژو چنگ سرش رو به چپ و راست تکون داد و گفت: "اشکال نداره ، ولی دیدن کی؟"
چواب دادگ: "یه دوست"
مکثی کردم و با تردید ادامه دادم: "پسره ولی نگران نباش اون گی ه.."

ژوچنگ: "نمیخوای اسمشو بگی؟"
من: "جان".. ژو چنگ: "مشکلی پیش نمیاد میتونی بری"
بعد از کمی سکوت تلفن ژو چنگ زنگ خورد و یکی از دستاشو از دورم باز کرد و تلفنش رو از جیبش درآورد:

ژو چنگ: "سلام بو خوبی؟"
- ....
ژو چنگ: "اوم امروز وقتم خالیه"
- ....
ژو چنگ: "نه اون میخواد بره دوستشو ببینه!"
- ....
ژو چنگ: "ساعت چند؟"
- ....
ژو چنگ: "اوکی میبینمت."

تلفنش رو قطع کرد و بدون اینکه چیزی بپرسم گفت: "ییبو بود ، گفت که امروز باهم بریم بیرون یه دوری بزنیم ، منم وقتم خالی بود و اوکی دادم."

سری تکون دادم و لبخندی ازینکه برام توضیح میداد زدم و گفتم: "اوم خوبه خوش بگذره بائو بائو"

ژو چنگ لبخندی زد و از جاش بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت. گوشیمو برداشتم تا به جان پیام بدم امروز همدیگه رو ببینیم. اوه اون خودش پیام داده بود.

"ساعت ۵ ، کافه ی گل ارکیده"من رییس بودم یا اون؟ خنده ی بی صدایی کردم و باشه ای براش ارسال کردم.

به ساعت نگاهی انداختم ، ساعت ۴ بود ، خوب شد پیامو حداقل یک ساعت قبل دیدم.

از جام بلند شدم و به آشپزخونه رفتم و روی صندلی نشستم. ژو چنگ ظرفی با چند ساندویچ جلوم گذاشت و اونم روی صندلی رو به روم نشست.

𝙎𝙖𝙛𝙚 𝙋𝙡𝙖𝙘𝙚Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang