•راوی•
جان تکونی توی جاش خورد و دستشو به اطراف کشید که ییبو رو پیدا کنه و به آغوش بکشه و بیدارش کنه. با پیدا نکردن ییبو چشماش رو باز کرد و متوجه شد کنارش خالیه.از جاش بلند شد و با فکر اینکه ییبو بیدار شده از اتاق خارج شد به سمت اتاق خودش رفت. در اتاقو باز کرد و نگاهی انداخت ، اتاق خالی بود. به سمت طبقه ی پایین رفت و به آشپزخونه ، پذیرایی و هرجای ممکن از خونه بود سرک کشید ولی ییبو رو ندید.
همون لحظه ونهانو دید و به سرعت سمتش رفت و بدون سلام کردن نگران گفت: "ونهان تو ییبو رو ندیدی؟"
ونهان رنگش پرید. شاید جز گروه جان نبود ولی بازم از هاشوان راجب اینکه چقدر میتونه دیوونه باشه شنیده بود.ونهان گفت: "نامه ای که تو اتاق ییبوئه رو خوندی؟"
جان شوک زده به ونهان نگاه کرد و اون رو کنار زد و به سمت پله ها دوید. وارد اتاق خودش شد و اطرافو نگاه کرد و چشمش روی میز ییبو ثابت موند و با استرس و دستی لرزون به سمت میز رفت و نامه رو برداشت و باز کرد.با هرکلمه ای که میخوند چشماش بیشتر از قبل پر از اشک میشدن و عصبی تر میشد.
"جان گا.
میدونم الان بابت من نگرانی ولی من اینکارو برای نجات جون تو ، تنها کسی که توی این دنیا برام باقی مونده کردم.
الان که نامه رو میخونی من پیش جین گوانگ یائوام ، آروم باش ، باشه؟
اون قرار نیست تا وقتی خودم اجازه میدم بهم دست بزنه پس بابت اینم عصبانی نباش.
رفتار اون شبم که میخواستم باهات باشم همین بود ، فکر کنم میتونی حدس بزنم ترسم از چی بود ولی تو حق نداری عصبی بشی!
ببخشید که خودسر تصمیم گرفتم و خودخواهی کردم و باهات هماهنگ نکردم ، من نمیخواستم آسیبی ببینی ، ببخشید جان گا.
با ونهان و هاشوان کاری نداشته باش ، اونا فقط از دستور من پیروی کردن.
اگه تنبیهشون بکنی وقتی برگشتم و فهمیدم کاری کردی منم تو رو تنبیه میکنم جان گا ، دارم جدی میگم.
گا من بهت اعتماد دارم ، باشه؟ توام بهم اعتماد داشته باش ، قرار نیست چیزیم بشه ، من منتظرتم.
حق نداری نقشتونو بهم بریزی و زودتر بیای دنبالم.
هدفت قبل از برگردوندن من پیش خودت باید دستگیر کردن گوانگ یائو باشه.
شیائو جان دوباره جمله ی قبلی رو بخون ، باید اول اونو دستگیر کنی. هیچ کار احمقانه ای نکن ، وگرنه من میدونم با تو!
لطفا ازم متنفر نباش. من فقط نمیخواستم آسیبی ببینی.
دوستت دارم ، بیشتر از هرچیزی دوستت داشتم ، دارم و خواهم داشت.
منتظرتم شیائو جان."جان که اشکاش سرازیر شده بود نامه رو تو دستش فشرد و زمزمه کرد: "وانگ ییبو برای این کار احمقانت باید جواب پس بدی. پس دلیل ناراحتیت و گریتم همین بود. تو پسره ی احمق..."
از اتاق خارج شد و پله ها پایین رفت و وقتی ونهان و هاشوان نگرانو دید که منتظرش بودن با صدایی که سعی داشت کنترلش کنه گفت: "چرا شما دو نفر به من هیچی نگفتید؟ لال بودید؟"
VOUS LISEZ
𝙎𝙖𝙛𝙚 𝙋𝙡𝙖𝙘𝙚
Fanfiction𝙎𝙖𝙛𝙚 𝙋𝙡𝙖𝙘𝙚 | 𝙁𝙞𝙘𝙩𝙞𝙤𝙣 𝘾𝙤𝙪𝙥𝙡𝙚: 𝙔𝙞𝙕𝙝𝙖𝙣 , 𝙇𝙎𝙁𝙔 𝙂𝙚𝙣𝙧𝙚: 𝙍𝙤𝙢𝙖𝙣𝙘𝙚 , 𝙎𝙢𝙪𝙩 , 𝘾𝙧𝙞𝙢𝙚 , 𝘿𝙖𝙞𝙡𝙮 𝙇𝙞𝙛𝙚 ~ جان: "وانگ ییبو ، ییبو ، بو بو ، بو دی ، میدونی چقدر منتظر این بودم که تو رو توی بغلم بگیرم و بغلم...