𝑪𝒉𝒂𝒑𝒕𝒆𝒓 6'

236 62 3
                                    

•ییبو•
به خونه رسیده بودیم و توی اتاقم روی تخت دراز کشیده بودم و داشتم به اتفاقات امروز فکر میکردم.

من واقعا جانو بوسیدم؟ منطقی نیست بخوام بگم چون همیشه رو حرفمم انجام دادم. و هیچوقت کاری که نخوامو انجام نمیدم. حتی اجباریم نبود. هیچ بهانه ای نبود.. یعنی با خواست خودم بود؟ خب بود. شنیدین میگن کرم از خود درخته دیگه.

حقیقتا از بعد قضیه ی اون پسر عوضی جیانگ چنگ که بهش گفتم جان دوست پسرمه ، حس میکنم راحت تر با جان رفتار میکنم و یکم از یکم بیشتر داره ازش خوشم میاد.

توی کلاس وقتی به خاطر نگاه جیانگ چنگ دستشو انداخت دور کمرم ، نمیدونستم خوشحال شدم یا ناراحت؟ نمیدونستم دارم اذیت میشم یا آرامش میگیرم؟ نمیدونستم میخوام از بغلش بیام بیرون یا توی بغلش بمونم؟

وقتی به یو بین توی یه تصمیم ناگهانی گفتم واقعا با جان قرار میزارم خودم هم در تعجب بودم که چرا این حرفو زدم.. چرا به دوست صمیمیم دروغ گفتم که با جان واقعا قرار میزارم؟اگه هرکسی ازم میپرسید که چرا گفتم واقعا با جان قرار میزارم قطعا توجیحم این بود که لونا دست از سرم برداره ولی واقعا برای خودم هم دلیلم همین بود؟

ازینکه جان قبول کرده بود تو دانشگاه دوست پسر جعلیم باشه البته با فاکتور گرفتن حرفش و اینکه واقعا یه درامای مسخره اس نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت ، البته خواستش هم اینطوری بود که میشه گفت حتی درباره ی اونم نمیدونم باید راضی باشم یا ناراضی؟ حداقل از دست جیانگ چنگ نجات پیدا میکردم.

توی ماشین وقتی فهمیدم گی‌ه هم نمیدونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت؟ و وقتی ازش پرسیدم که کارا و حرفاش از روی واقعیت بوده یا نه و جواب داد میتونم هر طور دوست دارم ازشون برداشت کنم نمیدونستم باید چیکار کنم.

نمیدونستم واقعا میخوام از زبونش چی بشنوم.. نمیدونم میخواستم بشنوم که قصدی به جز درآوردن حرص من نداشته یا میخواستم بشنوم به خاطر اینکه دوستم داشته اون حرفارو و کارا رو از روی واقعیت گفته و انجام داده؟

شاید حسم از یکم دوست داشتن بیشتره؟ مگه تنفرم نداشتم نسبت بهش؟
اصلا من هیچوقت راجب ونهان اینطوری نکردم. من حتی بهش اونقدرم نزدیک نبودم. فقط اون خیلی مواظبم بود. ولی هر مواظبتی نشون دهنده ی عشق نیست و من چرا اینطوری فکر کردم ، چرا فکر کردم دوسش دارم؟ من این احساساتو اولین باره دارم.. اونم با جان.. یعنی.... خدای من بسه مغزم..!

امروز خیلی گیج شدم؛ واقعا گیج شدم. مخم دیگه نمیکشه برای فکر کردن!
نمیدونم چه احساسی دارم؛ ازش متنفرم و در عین حال میدونم دوستش دارم و این باعث میشه هیچی ندونم!

با خستگی و سردرگمی چشمامو روی هم گذاشتم که کمی بخوابم و خیلی زود خوابم برد.
~
با حس دستی که موهامو نوازش میکنه لبخند محوی زدم و آروم چشمام رو باز کردم.
جان بالای سرم با اون لباس همیشگی عادیش نشسته بود و درحال نوازش کردم موهام بود.

بدون اینکه لبخند محوم از روی صورتم کاملا از بین بره سر جام نشستم و دستشو گرفتم و به جان که لبخند درخشان خرگوشیش روی صورتش بود خیره شدم و با اشاره به نوازش کردنش گفتم: "واقعا فکر نمیکنی با این کارات سوءبرداشت اتفاق میوفته؟"

جان: "خب اگه اتفاق بیوفته چی میشه؟شاید برداشتی که میکنی درست باشه!"
من: "حتی اگه برداشتم این باشه که تو دوستم داری؟"
جان با همون لبخند خرگوشیش سری تکون داد و گفت: "حتی اگه برداشتت این باشه که 'من دوستت دارم' "

"من دوستت دارم" رو یه جور جدایی از بقیه حرفش گفت که مثل رمانای عاشقانه باعث شد تپش قلبم بره بالا و بازم همون احساس گیجی.

اگه واقعا "من دوستت دارم" رو واقعی جدا گفته باشه باید خوشحال بشم یا یکی بزنم تو گوشش؟ از فکر به اینکه دوستم داره خوشحال میشم یا عصبی؟ تپش قلبم همه چیزو ثابت میکرد ولی خب اینقدر افکار بچگانه ای که داشتم توی مغزم پیچ و تاب میخوردن که بازم نمیدونستم چی بگم به خودم.

با گیجی گفتم: "واقعا احساست نسبت بهم چیه؟ حتی با احساس دوستیم کسی اینطوری رفتار نمیکنه!"
جان: "خودت چی فکر میکنی؟"
من: "جاااان محض رضای خدا! این جمله رو نگو و مثل آدم جوابمو بده!!"

جان از جایی که نشسته بود بلند شد و دستشو از دستم کشید بیرون و غرولندی کرد و گفت:"شاید."
با تعجب نگاهش کردم و گفتم: "ها؟چی شاید؟"
جان ابرویی بالا انداخت و گفت: "جواب سوالت توی ماشین!"

و در حالی که داشت از اتاق خارج میشد گفت: "بو دی یادت نره تکلیفاتو انجام بدی و درساتم بخونی ، ازونجایی که تو دانشگاه نقش دوست پسرتو دارم قطعا اگه تو امتحان کمکت کنم چیز بیشتری از بوس روی لپ میخوام ، موفق باشی." جان بهم هشدارشو داده بود.

از اتاق خارج شد و منی که از شوک کاملا سکوت کرده بودم و حتی صدای نفسام رو خودمم نمیشنیدم تنها گذاشت.
کاراش و حرفاش. شاید واقعی بوده..؟ شاید عاشقمه؟ الان من باید چه احساسی داشته باشم. خب فاک به احساسات ، چرا اینقدر همه چی سخته؟!

دستم رو روی قلبم که تپشش زیاد شده بود گذاشتم و بازم به فکر فرو رفتم که چرا به یه نتیجه ی کوفتی نمیرسم!
♡~♡
ووت یادتون نره:>💛

𝙎𝙖𝙛𝙚 𝙋𝙡𝙖𝙘𝙚Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang