•ییبو•
این یه شوخی بود..؟
اون منو دوست داره..؟
خب حقیقتا یه جورایی میدونستم ، احمق نیستم که!
چرا باید بخواد ببوسمش!حال بد جان و بدنش که کاملا آسیب دیده بود و حتی خونریزی داخلی داشت اجازه ی خوشحال بودن بهم نمیداد. دکتر گفته بود اگه فقط کمی دیرتر رسیده بودم جانو از دست میدادم.
و من تنها ریکشنم فرو ریختن اشک هام بود. اون گوانگ یائوی عوضی. خودم یه روزی به بدترین شکل نابودش میکنم.
با غصه به در اتاق عملی که جان درش بود خیره شدم. اون خوب میشه درسته؟ قرار نیست مثل مادرم تنهام بزاره نه..؟ چرا تو یه روز یهو همه چی اینطوری شد؟
من حتی هنوز به جان نگفتم که منم دوسش دارم!
همینطور توی افکارم غرق بودم که صدای قدم های سریع و محکمی رو شنیدم و نگاهم رو از روی در اتاق عمل برداشتم و به سمت صدا دادم.. اوه.. پدرم اومده بود.از جام بلند شدم که سیلی از پدرم خوردم که باعث تعجب و پایین انداختن سرم شد.
پدر با صدایی که سعی داشت بلند نشه و لرزش زیادی از روی بغض داشت گفت: "وانگ ییبو برای چی همچین کاری کردی؟تو که میدونی بعد مادرت عزیز ترین و تنها کَس من توی این دنیای لعنتی هستی ، چرا اینکارو کردی؟ چرا؟"و بعدش به سرعت در آغوشم گرفت و ادامه داد: "ییبو گوانگ یائو خطرناکه ولی تو امروز رفتی خونش ، میفهمی؟ خدایا من باید چیکار کنم!"
بغضی که توی گلوم گیر کرده بود مجددا شکست و منم شروع به گریه کردم و سرم رو روی شونه ی پدرم گذاشتم و دستم رو دورش حلقه کردم و گفتم: "من فهمیدم همه چیو بابا ، نمیتونستم نگران جان نباشم ، نمیتونستم. نمیخواستم بگم فهمیدم ولی واقعا ، باید میگفتم ، باید میفهمیدم همه چیو.."
پدر شوک زده کمی ازم فاصله گرفت و با همون صدای گرفته گفت: "امروز صبح شنیدی؟"
سری تکون دادم که گفت: "پس کار جانو میدونی؟" مجددا سری تکون دادم.پدر: "و میدونی که من با گوانگ یائو به ظاهر شریکم؟" دوباره سری تکون دادم و گفتم: "ولی چرا..؟ما زندگی آرومی داشتیم حتی قبل از این نقشه.."
پدر: "ییبو ، اون جین گوانگ یائو عوضی ، به عبارتی ، قاتل مادرته و من برای انتقام با پلیس همکاری کردم ، میخوام اونو نابود کنم..." این حرف پدرم باعث شد خشکم بزنه... تو این چند سال طوری از چیزی خبر نداشتم که باعث میشه فکر کنم من داشتم چیکار میکردم..؟
سعی میکردم حرفی بزنم ولی دهنم مثل ماهی باز و بسته میشد..
اون عوضی.. بالاخره حرفی از دهانم خارج شد: "چطوری؟"پدر خواست حرفی بزنه که دکتر از اتاق عمل خارج شد و فرصتی برای صحبت نموند. زودتر از پدرم به سمت دکتر رفتم و حال جان رو پرسیدم.
دکتر: "عمل موفقیت آمیز بوده و خونریزی داخلی در حال حاضر قطع شده ، دوست پسرتون به زودی به هوش میان و به بخش منتقل میشن و نیازی به نگرانی نیس."
YOU ARE READING
𝙎𝙖𝙛𝙚 𝙋𝙡𝙖𝙘𝙚
Fanfiction𝙎𝙖𝙛𝙚 𝙋𝙡𝙖𝙘𝙚 | 𝙁𝙞𝙘𝙩𝙞𝙤𝙣 𝘾𝙤𝙪𝙥𝙡𝙚: 𝙔𝙞𝙕𝙝𝙖𝙣 , 𝙇𝙎𝙁𝙔 𝙂𝙚𝙣𝙧𝙚: 𝙍𝙤𝙢𝙖𝙣𝙘𝙚 , 𝙎𝙢𝙪𝙩 , 𝘾𝙧𝙞𝙢𝙚 , 𝘿𝙖𝙞𝙡𝙮 𝙇𝙞𝙛𝙚 ~ جان: "وانگ ییبو ، ییبو ، بو بو ، بو دی ، میدونی چقدر منتظر این بودم که تو رو توی بغلم بگیرم و بغلم...