•ییبو•
جان: "خب ، بیا نزدیکم و دستاتو دور گردنم حلقه کن."
با بهت بهش نگاه کردم و خیلی سریع بهش گفتم: "هی میخوای چه غلطی کنی؟"
حرفامو جدی نگیرین اونقدرم ناراضی نبودم!
جان: "بو دی من بهت کمک کردم و ما قرار گذاشتیم هرکاری توی دانشگاه وقتی به عنوان دوست پسرتم مجازه!"من با زمزمه: "حقیقتا گوه خوردم!"
جان: "دیگه دیره واسه گفتنش ، حالا لطفا کاری که گفتم رو انجام بده بو دی."
به صورتش نگاه کردم.
صورتش مهربون بود. اون لبخندش ، چشماش ، همه چیش واقعا کامل بود.خیره شدنم به صورتش انگار رو ارادهم تاثیر گذاشت و نزدیکش شدم و دستامو دور گردنش قفل کردم.
خیلی نزدیک بهش بودم. خیلی زیاد. فقط کافی بود صورتمو کمی حرکت بدم تا لبام به لباش برخورد کنه.جان دستاشو دور کمرم حلقه کرد و با همون لبخندش که لرزشی توی قلبم ایجاد میکرد گفت: "حالا یه سوال میپرسم."
با آهستگی که به خاطر اون نزدیکی زیاد بود گفتم: "بپرس."
جان با لبخندی پررنگ تر گفت: "امتحان ریاضیت چند تا سوال بود.."
جواب دادم: "۲۵ تا سوال."
جان: "۴ تاشو نصفه درست نوشته بودی درسته؟"مضطرب گفتم: "آره درسته ، حل ریاضی راه انداختی؟"
جان بی توجه به قسمت دوم حرفم گفت: "اگه هرکدومو نیم حساب کنیم میشه دو جمعا ، ۲۵ منهای ۴ میشه ۲۱ و ۲۱ به علاوه ۲ میشه ۲۳ ، ۲۳ بار منو ببوس ، هرجاییم نه ، لبامو! ۲۳ بار منو ببوس!"مضطرب کمی فاصله گرفتم. آروم گفتم: "الان داری بی شوخی صحبت میکنی دیگه؟ کرم ریختن که نیست؟ واقعا این چه خواسته ایه؟ چرا باید ۲۳ بار ببوسمت؟"
جان شونه ی بالا انداخت و گفت: "نه شوخی نمیکنم باهات ، این جایزه ایه که ازت میخوام و دو راه داری بابت انجامش ، من ۲۳ بار ببوسمت و تو همراهیم کنی ، تو ۲۳ بار منو ببوسی و من همراهیت کنم ، بالاخره امتحان ریاضی بود از مغزم خیلی کار کشیدم ، قطعا یه چیز بزرگ میخوام."
با عصبانیتی که میتونستم باهاش قاتل باشم گفتم: "شیائو جان ، تو واقعا عوضی ترین ، بیشعور ترین ، رو اعصاب ترین پسری هستی که تو عمرم دیدم ، ازت متنفرم."
جان با اون خنده ای که دندونای خرگوشیشو نشون میداد گفت: "میدونم میدونم خب نگفتی مورد اول یا مورد دوم؟"خواستم دستمو از دور گردنش باز کنم و ازش کاملا فاصله بگیرم. من مجبور نبودم. اونم کار مهمی نکرده بود. فقط چند تا سوال ریاضی جواب داد.
ولی منصرف شدم. چرا امتحانش نکنم؟ شاید واقعا عاشقشم؟
به چشماش و بعد به لباش نگاه کردم و بدون اینکه جوابشو بدم با حرکت دادن کم سرم ، اولین بوسه رو روی لب هاش زدم و جوابشم گرفتم.
دومین بوسه با جوابش.
سومین بوسه با جوابش.
چهارمین بوسه با جوابش.
هرچی بیشتر میبوسیدمش و پاسخم رو میداد باعث میشد بیشتر بخوام و چشمامو محکم تر ببندم.
اوکی این قابل قبول نیست.
آخرین بوسه و پاسخی طولانی از سمت جانی که اون هم چشماش بسته بود.به آرومی لبام رو از لباش جدا کردم و دستم رو از گردنش باز کردم و کنار خودم مشت کردم و سرمو توی گردنش مخفی کردم. اون دستشو از کمرم باز نکرد و محکم تر هم بغلم کرد و یکی از دستاش به سمت موهام اومد و شروع به نوازش اونها کرد.
تپش سریع قلبم چیزی بود که میتونستم باهاش متوجه بشم جان دیگه کسی نیست که ازش متنفرم.. درواقع هیچوقت نبود. کسیه که عاشقشم. ولی جان.. اصلا شاید اون داره ازم سواستفاده میکنه؟ اگه سواستفاده نیست چرا بهم نمیگه دوستم داره؟
دقایق همینطور که تو بغلش بودم و نوازش موهام و افکار مختلفم راجب حسم سپری میشد. اون واقعا کسی بود که دوسش دارم. کسی که فک میکردم ۵۰ درصد حسم بهش تنفره فقط به خاطر اینکه یکم بچه لوسی بودم که تحمل اجبار نداشت. به خاطر لجبازی ای که با خودم داشتم. دوستش دارم. درسته من شیائو جان رو دوست دارم. از بغلش بیرون اومدم و با لبخندی کوچیک بهش گفتم: "بیا بریم خونه ، جان گا.."
♡~♡
باورم نمیشه قبلا اینقدر کم مینوشتم پارتارو-
یه پارت دیه ام میزارم..
ووت یادتون نره:)💛
YOU ARE READING
𝙎𝙖𝙛𝙚 𝙋𝙡𝙖𝙘𝙚
Fanfiction𝙎𝙖𝙛𝙚 𝙋𝙡𝙖𝙘𝙚 | 𝙁𝙞𝙘𝙩𝙞𝙤𝙣 𝘾𝙤𝙪𝙥𝙡𝙚: 𝙔𝙞𝙕𝙝𝙖𝙣 , 𝙇𝙎𝙁𝙔 𝙂𝙚𝙣𝙧𝙚: 𝙍𝙤𝙢𝙖𝙣𝙘𝙚 , 𝙎𝙢𝙪𝙩 , 𝘾𝙧𝙞𝙢𝙚 , 𝘿𝙖𝙞𝙡𝙮 𝙇𝙞𝙛𝙚 ~ جان: "وانگ ییبو ، ییبو ، بو بو ، بو دی ، میدونی چقدر منتظر این بودم که تو رو توی بغلم بگیرم و بغلم...