𝑪𝒉𝒂𝒑𝒕𝒆𝒓 30'

242 48 9
                                    

- دو روز بعد - (بگم ۳۰ دسامبر..؟)
•راوی•
دو روز از مرخص شدن جان میگذشت. ییبو تمام این دو روز از جان جدا نمیشد و کاملا حواسش بهش بود. کارای شرکتو به ییشینگ واگذار کرده بود و قرارهای شخصیشو کنسل کرده بود. در برابر سرزنشای جان گفته بود: "یه سال نداشتمت ، از بعد از شروع سال جدیدم باید دوباره از صبح تا ساعت ۵ برم شرکت و نمیتونم همش پیشت باشم ، بزار تا پایان تعطیلات و شروع سال جدید پیشت باشم ، بعدش برمیگردم به روال عادی ، قول میدم."
و جان با وجود ناراضی بودنش حرفش رو قبول کرده بود.
ییبو از هر فرصتی برای اینکه جان غذا بخوره استفاده میکرد و هرموقع که جان میگفت اشتها نداره به زور به خوردش میداد ، از وعده غذایی گرفته تا عصرونه.

و جان؟ از توجهات ییبو بدش نمیومد. همیشه دنبال یه تکیه گاه بود ، دنبال اینکه نیاز نباشه تلاش کنه مستقل باشه و همه کاراشو خودش انجام بده و الان کسی که عاشقش بود تبدیل به تکیه گاهش شده بود. مرد ۲۶ ساله‌ش.

وقتی جان به لطف ییبو متوجه شد که هاشوان و ونهان قرار میزارن ، با لبخند رفت هاشوانو بغل کرد و بهش تبریک گفت و حتی بهش گفت دیگه آقای شیائو صداش نکنه.

هاشوان کاملا بابتش متعجب بود طوری که حتی نمیتونست چیزی به زبون بیاره. جان که تعجب هاشوان رو دید فقط خندید و گفت: "فقط میخوام خودم باشم شوان."

هاشوان با اینکه معنی جمله ی جانو متوجه نشده بود لبخندی زد و سرشو تکون داد.
اما ییبو به خوبی فهمیده بود منظور جان چیه. جان همیشه خودشو جدی نشون میداد فقط برای اینکه ضعیف به نظر نرسه ، همیشه ضعفاشو پنهان میکرد تا همه بتونن بهش تکیه کنن ، همیشه مطیع خانوادش بود و این باعث شد سر از اداره پلیس دربیاره به جای دنبال کردن علاقش و حتی تا پای مرگ بره ، جان هیچوقت خودش نبود ، هیچوقت با خواسته های خودش پیش نرفت ، ولی از الان همه چی فرق میکرد و ییبو اینو به خوبی میدونست.

خوشحال بود به حرف ییشینگ عمل کرده بود و تمام تلاششو برای قوی تر شدن کرده بود. اون الان یه رییس فوق العاده بود و از همه رقیباش به راحتی رد میشد. برای کسی که عاشقش بود یه تکیه گاه بود.

با صدای زنگ گوشیش دست از فکر کردن برداشت و پاسخ داد.
ییبو: "سلام چنگ"
- "سلام بو ، چطوری؟ جان چطوره؟"
ییبو: "عالی تر از همیشه ، اونم عالیه.."
- "خوبه ، زنگ زدم برای عروسی دعوتتون کنم.."
ییبو: "واو ، شما دو تا جدی منتظر بودید جان به هوش بیاد و در جا عروسی بگیرید؟ تبریک میگم بهتون ، کِی؟"
- "۱ ژانویه"
ییبو: "اولین روز سال جدید؟ هوم خوبه ، به جان میگم.."
- "بو بو"
ییبو: "هوم؟ چیشده؟"
- "تو جانو خیلی دوست داری درسته؟"
ییبو: "درسته چنگ ، حتی اگه فکر میکردم شاید هوس باشه یا هرچی توی این یه سال فهمیدم بیشتر از هرچیزی عاشقشم ، چرا اینو میپرسی؟"
- "نمیخوای باهاش ازدواج کنی؟"
ییبو: "میخوام ، حتی روز قبل از تولدمم راجبش گفته بود ، میخواست ببرتم ونیز و باهام ازدواج کنه."
- "پس چرا قدمی برنمیداری؟ چرا تو نمیبریش ونیز؟ حتی میتونی همون روز ازدواج منو زی یی ازش درخواست ازدواج کنی ، چرا کاری نمیکنی بو؟"
ییبو نفس عمیقی کشید و گفت: "واسش برنامه ریختم وای خب هنوز مطمئن نیستم ، نمیدونم ، میخوام ولی.."
ژو چنگ نزاشت ییبو حرفشو کامل کنه و گفت: "بو ، فقط بگو بابت چی نگرانی؟"
ییبو: "اونموقع که اینو بهم گفت ، قبل از همه اون اتفاقات نحس بود ، میترسم نظرش عوض شده باشه و خب."
سکوت کرد.
- "و دیگه دوستت نداشته باشه؟ از کجا اینو گفتی؟"
ییبو: "نمیدونم!"
- "تو واقعا احمقی وانگ ییبو؟ اون گفت میخواد خودش باشه ، یه درصد به این فکر نکردی شاید این خود واقعیشه؟ شاید فقط به خاطر اینه که هنوز بدنش خسته است حوصله نداره ، شاید به خاطر اینکه دیده تو سرت شلوغه رعایتتو میکنه ، ییبو تو غیرمنطقی نبودی!"
ییبو: "چنگ من فقط نگرانم."
- "پس باهاش حرف بزن ، اصلا دفتراتو بهش دادی؟ چقدر راجب اتفاقات این یه سال میدونه؟ یکم بجنب ییبو ، کمتر وقتو تلف کن."
ییبو: "امروز دفترارو بهش میدم."
- "آفرین ، برای درخواست ازدواجم تصمیم بگیر ، زمان طلاست ، اینو خوب میفهمی درست نمیگم؟"
ییبو: "آره خوب میفهممش چنگ ، درست میگی ، باید بهش فکر کنم."
- "هوم ، منتظر موافقتتون برای اومدن به عروسیمون هستم و همینطور منتظر شنیدن تصمیمت برای درخواست ازدواج به جان ، برو به کارات برس مزاحمت نمیشم."
ییبو: "مزاحم نبودی ، کارم تموم شده بود میخواستم برم پیش جان."
- "الان بیشتر حس مزاحم بودن بهم دست داد ، زودتر برو پیش جان ، دفتراتم بهش بده ، خدافظ بو بو."
ییبو: "خدافظ چنگ."

𝙎𝙖𝙛𝙚 𝙋𝙡𝙖𝙘𝙚Onde histórias criam vida. Descubra agora