𝑳𝒂𝒔𝒕 𝑪𝒉𝒂𝒑𝒕𝒆𝒓'

323 53 16
                                    

•راوی•
ییبو زودتر از جان بیدار شده تا به کارهای شرکتش که غیابی انجام میداد برسه. به مشکلی برخورده بود و هرچی فکر میکرد به جایی نمیرسید. با ییشینگ تماس گرفت و ییشینگ بعد از چند ثانیه پاسخ داد.
- "الو؟ ییبو! خوبی؟"
ییبو: "هوم ، ییشینگ ازت کمک میخوام."
- "ممنونم منم خوبم ، بگو."
ییبو: "یاا ییشینگ خودت میدونی میخوام زودتر کارامو تموم کنم."
- "بله میدونم میخوای بری دوباره خودتو با جان گات خفه کنی ، بگو باز چی شده."
ییبو: "مگه قراردادمون با کمپانی کره ای سئو فسخ نشد؟"
- "آره شد ، چطور؟"
ییبو: "اونها غرامتشو پرداخت نکردن ، تو حساب و کتابا هیچی به اندازه ی غرامتی که باید پرداخت میکردن اضافه نشده ، اون حسابداری که گذاشتی دقیقا چه غلطی میکنه؟"
- "چی؟ چرا؟ امکانش نیست!"
ییبو: "ییشینگ برگه هایی که حسابداری تحویل داده جلوی چشمامه ، دارم میگم اصلا مبلغی که باید واریز شده باشه نیست!"
- "میرم میپرسم حتما."
ییبو: "باشه برو."
- "ییبو.."
ییبو: "چیشده؟"
- "نمیخوای با جان ازدواج کنی؟"
ییبو دستی به پیشونیش کشید و گفت: "چرا یهو همتون میگید نمیخوام با جان ازدواج کنم؟ شما از من مشتاق ترید!"
- "چرا نمیخوای بعد ازین همه سختی زودتر باهاش ازدواج کنی؟"
ییبو: "من فقط میخوام زمان مناسبش برسه."
- "زمان مناسبش کیه ییبو؟ تو جانو دوست داری ، اونم دوستت داره ، با این همه دردسر بازم همو دوست دارید و بهم توجه نشون میدید ، سریع باش ییبو."
ییبو مشکوک شد و گفت: "هم تو و هم ژوچنگ ، جفتتون دارید میگید سریع باشم ، کم مونده از ونهان و هاشوان و یوبینم اینو بشنوم ، چی تو سرتونه؟"
- "ه..ا؟ ه..یچی هیچی چی باید باشه؟!!"
ییبو: "جانگ ییشینگ ، به نفعته راستشو بگی!"
- "آه ، من نباید باهات راجبش حرف میزدم ، خب راستش ما تصمیم گرفتیم بعد از عروسی ژوچنگ شما دو تارو ببریم ونیز و خب راستش حتی کلیسای میلان رو هم برای یه زمان خاص مشخص کردیم و خب قرار بود بعد اینکه قانعت کردیم بهت بگیم."

ییبو با چشمای گشاد شده و دهان باز به دیوار رو به روش خیره شده بود و نمیدونست باید چی بگه. دوستاش کاملا بریده بودن دوخته بودن و داشتن تن خودشو جان میکردن.

ییبو: "چی داری میگی ییشینگ؟ مگه بچه بازیه؟ چرا بدون اینکه به خودمون بگید اینکارو کردید؟ واسه کِی رزروش کردید اصلا؟ کی همچین تصمیمی و خودسر گرفتید؟ منو جان این وسط آدمیم ، ما باید تصمیم بگیریم اصلا ، خدای من ، ییشینگ این چه کاری بود؟ من چی به جان بگم؟"
- "ییبو ، آروم باش ، آرامشتو حفظ کن ، باور کن ما هممون فکر میکردیم تو درجا بعد از به هوش اومدن جان باهاش ازدواج میکنی ، برای همین میخواستیم یه کمک کرده باشیم که ازدواجتون از همون اول رسمی حساب شه و ثبت شه ، باور کن قصد بدی نداشتیم ، میدونم کارمون احمقانه بود ببخشید معذرت میخوام ییبو."
ییبو: "من چی بگم به شماها؟ شماها هیچی من الان چطوری قضیه رو به جان بگم؟ تاریخشو برای کی گذاشتید؟"
- "ببخشید ، ۲۳ ژانویه..."

𝙎𝙖𝙛𝙚 𝙋𝙡𝙖𝙘𝙚Where stories live. Discover now