𝑪𝒉𝒂𝒑𝒕𝒆𝒓 22'

187 47 3
                                    

•ییبو•
جان به تنهایی سوار ماشین خودش شد و منم با بادیگاردی که انتخاب کرده بود سوار ماشین دیگه. اسم بادیگارد هاشوان بود. با ژو چنگ رو به روی پاساژ همیشگی که برای خرید میرفتیم قرار گذاشته بودم.

وقتی به اون مکان نزدیک تر شدیم ژو چنگو دیدم که وایساده و منتظر به خیابون نگاه میکنه. خیالم راحت شد که حداقل ایندفعه دیر نکرده.

هاشوان ماشین رو گوشه ای پارک کرد و هردو پیاده شدیم و سمت ژو چنگ رفتیم. وقتی بهش رسیدم با مشتامون به هم زدیم و سلام و احوال پرسی کردیم. ژو چنگ: "بو ایشون کیه؟"

من: "راجب اینکه جان بادیگارو فعلیم شده بهت گفتم و خب جان نمیتونست امروز باهام بیاد با کسی قرار داشت برای همین خودش یه بادیگارد دیگه برام گذاشت و گفت فقط به این شرط میتونم بیام و خب هاشوانم اومد دیگه."

ژو چنگ هومی گفت و سرشو تکون داد و رو به هاشوان برگشت و گفت: "خوشبختم هاشوان ، من ژو چنگم."
دستشو به سمتش دراز کرد. هاشوان سری تکون داد و با صدای خیلی آهسته ای گفت: "منم همینطور"
و دست ژو چنگ برای چند ثانیه گرفت و رها کرد.

ژو چنگ که از رفتار هاشوان تعجب کرده بود ابروهاش بالا رفت و به من نگاه کرد که بی تفاوت شونه هامو بالا انداختم و گفتم: "بیا بریم یکم تو پاساژ گشت بزنیم یه چیزایی بخریم ، تولد من نزدیکه یادت رفته؟"

ژو چنگ: "حالا همچینم نزدیک نیست یه ماه مونده کم واسه خودت نوشابه باز کن بچه.."
ابروهامو بالا انداختم و گفتم: "همش یه سال ازم بزرگتری بهم نگو بچه ، من دیگه حتی دوست پسر دارم.."

ژو چنگ نیشخند شیطانی زد و گفت: "خب بگو ببینم بزرگسال ، هنوز باکره ای یا نه؟"
مطمئن بودم گوشام سرخ شده با حرص گفتم: "بچه و بزرگسال بودن هیچ ربطی به این نداره.."

ژو چنگ خنده ای کرد و گفت: "پس یعنی هنوزم باکره ای ، هم از جلو هم از عقب؟ واو تو اعجوبه ای بو."
حرصی گفتم: "ژو چنگ فقط خفه شو.." سعی کردم بحثو عوض کنم و ادامه دادم: "بیا بریم من نمیتونم زیاد بیرون بمونم به جان قول دادم.."

ژو چنگ بازم خندید و گفت: "میگم بچه ای میگی نه ، باشه بیا بریم.."
وارد پاساژ شدیم که ژو چنگ گفت: "بو میخوام چند ماه دیگه که همه کارام درست شد از زی یی خواستگاری کنم ، میای کمکم حلقه انتخاب کنیم؟"

سری تکون دادم و به دنبالش به سمت آسانسور حرکت کردیم به طبقه ی پنجم رفتیم. همینطور که داشتیم ویترین مغازه ها رو میدیدیم نظر ژو چنگ به یه حلقه جلب شد و گفت: "بو این حلقه های ستو نگاه کن ، خیلی قشنگن ، به نظرت زی یی ام خوشش میاد؟"

من: "چنگ ، زی یی دوست دختر توئه من از کجا سلیقشو بدونم آخه؟"
چنگ سری تکون داد و گفت: "هوم ولی خب به نظر تو خوشش میاد؟"

دوباره به حلقه نگاهی کردم. ظریف بود و سبک به نظر میومد و فکر کنم قرار نبود مزاحم انجام کارای مختلف مثل ظرف شستن یا هرچی بشه.
نظرمو گفتم: "آره خوبه ، فکر کنم گفته بودی زی یی از چیزای سنگین متنفره و اینم به نظر میاد ظریف و سبک میاد و مزاحم نیست پس آره."

𝙎𝙖𝙛𝙚 𝙋𝙡𝙖𝙘𝙚Où les histoires vivent. Découvrez maintenant