پوزخندی روی لبش اومد÷و تو فکر میکنی کی هستی که میخوای راز من رو فاش کنی چوی سان!حالا بچرخ تا بچرخیم دارلینگ!
وویونگ کاملا حرفهای سان رو که با خودش زده بودُ شنیده بود ولی تصمیم گرفت اینبار بدون اینکه چیزی بگه از پله ها بالا بره؛هدف اون چیز دیگهایی بود و نمیخواست همچین موضوع مسخرهایی اونو از هدفش دور کنه
اما مطمئن بود طوری با حرفاش ذهن سان رو به بازی گرفته که حالا حالا سراغش نمیاد
با رسیدنش به در سیاه رنگی که منتظرش بود مستقیم به سمتش رفت و بازش کرد
با دیدن فضای داخل اتاق خندهایی کرد
÷حداقل سعی میکردی تغییر دکوراسیون بدی جانگ! این اتاق هنوز همون شکلیه که بود!
قبل از اینکه وارد اتاق بشه دستشُ داخل جیبش برد و گوشیش برداشت
با پیدا کردن برنامهایی که دنبالش بود گوشیش رو روی زمین گذاشت و عکس گرفتبا دیدن عکسی که روی صفحه گوشیش بود بلند خندید
÷بیشتر از این هم ازت انتظار نمیرفت معاون!
با لبخندی که همچنان روی لبش بود برق اتاق رو خاموش کرد تا دیدی بهتری به اون نورهای لیزری کمرنگ داشته باشه
با نگاهش داشت تمام اتاق رو بررسی میکرد تا بتونه کلید مادر رو برای از کار انداختن اون لیرزها پیدا کنه اما یکدفعه با دیدن دکمه قرمز رنگی که درست زیر میز داخل اتاق بود چشمهاش گرد شد
÷داری باهام شوخی میکنی؟واقعا فکر نمیکردم در این حد احمق باشی که بزاریش قشنگ توی تیر رأس دید من!
تمام تلاشش رو کرد تا بدون برخورد هر کدوم از اعضای بدنش به اون نورهای کمرنگ، از بینشون عبور کنه
وقتی به کلید مادر رسید دستکشهایی که با خودش داشت رو دستش کرد و دکمه فشار داد و تمام لیرزهای مادون قرمز داخل اتاق رو غیرفعال کرد÷خب اینم از این حالا باید بفهمم اون کتاب لعنتی کجاست!؟
با به یاد آوردن جهنمی که دنبالش بود به سمت کتابخونه گوشه اتاق رفت چون میدونست تنها راه ورودش به اون جهنم کجاست
با پیدا کردن کتابی که مطمئن بود جانگ هیچوقت حاضر نمیشد اون رو بخونه دستش روش گذاشت و بیرون کشیدش
با بيرون اومدن کتاب از جاش قفل اتاق مخفی عمارت باز شد و کتابخونه خیلی اروم کنار رفت و راهروی ورودی جلوش ظاهر شد
با پیدا کردن جایی که مدتها بود دنبالش میگشت خندهایی از روی خوشحالی کرد ولی این بار باعث شد توی دردسر بیوفته
سان با شنیدن صدای خنده وویونگ از طبقه اول با صدای بلند داد زد
×ما برای خنده اینجا نیومدیم مستر جونگ وویونگ!
YOU ARE READING
𝑊𝐻𝐼𝑇𝐸 𝑅𝑂𝑆𝐸
Mystery / Thrillerیک قاتل سریالی چهار مقتول که بیشتر میشن رز سفیدی که بعد از هر قتل بیشتر قرمز میشه حقایقی دروغ احساساتی نمادین رازهایی نگفته آخر این داستان کجاست؟ به هیچ کس توی این داستان اعتماد نکنید!