𝑊𝐸 𝑀𝐸𝐸𝑇 𝐴𝐺𝐴𝐼𝑁

53 14 5
                                    


نمیتونست! هیچ وقت نمی‌تونست مقابل اون چشم‌ها خودش نباشه
کی رو می‌خواست گول بزنه سوبین همیشه به دریای سیاه یونجون می‌باخت
ولی امروز برای یکبار هم که شده بود باید توی این مسابقه برنده می‌شد

~تو اینجا چیکار میکنی؟

با لحن سرد و تند سوبین به خودش اومد سعی کرد کنترلش رو از دست نده و جلوی فرد مقابلش زمین نخوره

=چوی یونجون هستم افسر ارشد...

~خوب میدونم چه موجودی هستی گفتم اینجا چه غلطی میکنی؟

بدون توجه به تیکه‌ایی که سوبین بهش انداخته بود حرفش رو ادامه داد

=چوی یونجون افسر ارشد پلیس مرکزی‌ سئول! شما دیروز ایمیل زدید که برای بررسی دوباره جزئیات قتلِ مقتولی که براتون اوردند نیاز به یک همراه دارید که الان من در خدمت شمام!

افسر ارشد پلیس مرکزی؟ چیزی که می‌شنید رو باور نمی‌کرد
شکلات نعناییش حتی با شنیدن اسم اسلحه هم استرس تمام بدنش رو می‌گرفت اون وقت الان شده بود افسر ارشد؟
یونجونِ اون ظریف بود، شکننده بود، باید ازش مثل اثر تاریخی توی موزه لوور محافظت می‌شد

از دوره کارآموزی اون دانشکده خبر داشت میدونست اونجا چه عذاب و سختی‌هایی به کارآموزهاشون می‌دانند تا بتونند در برابر همه چی محکم نگهشون دارند و اگه اِصرارهای پدرش نبود تا الان به عنوان پزشکِ پلیس مرکزی سئول شناخته می‌شد

با به یاد آوردن تمرین‌های وحشتناکی که خودش تمامشون رو تحمل کرده بود دلش می‌خواست یونجون رو توی آغوشش می‌گرفت و بهش می‌گفت"از درد‌هات بهم بگو و تا وقتی آروم نشدی نذار از بوسیدنت دست بکشم"

ولی باید جلوی خودش رو میگرفت این سری باید به حرف عقلش گوش می‌کرد نه قلبش!

~افسر دیگه‌ایی نبود توی اون مرکز که تو رو فرستادند؟چطور تونستند همچین آدم‌های به دردنخوری رو بذارند توی اون مرکز؟!

یونجون دیگه داشت عصبی می‌شد؛سوبین می‌تونست هر چقدر که دلش می‌خواست به خودش تیکه می‌نداخت و ناراحتش می‌کرد ولی هیچ وقت حق اینو نداشت تمام تلاش و زحمت‌هایی که وویونگ و یونهو کشیده بودند رو زیر سوال ببره اونم وقتی مشکلش فقط با یونجون بود!

=دکتر چوی دیگه دارید از حد خودتون عبور می‌کنید! وقتی چیزی درباره ما نمی‌دونید بهتره مراقب حرف‌هاتون باشید! الانم بهتره به‌جای ارزیابی شایستگی ما که هیچ ربطی به شما نداره سراغ کاری بریم که من بخاطرش اینجام چون همونجوری که وقت شما با ارزشه برای منم همینطوره!

با جواب قانع کننده‌ یونجون ترجیح داد سکوت کنه شاید بیش از حد احساساتش داشتند دخالت می‌کردند

~دنبالم بیا!

با رسیدنشون به سرد خونه پوزخندی روی لبش اومد

𝑊𝐻𝐼𝑇𝐸 𝑅𝑂𝑆𝐸Where stories live. Discover now