Part 17

542 94 16
                                    


   ساعت از نیمه شب گذشته بود اما خواب به چشماش نمیومد، خیلی شب ها بود که نمیتونست بخوابه و تا شروع روزش به فکر و خیال مشغول میشد، اما بیخوابی اینبارش بر خلاف همیشه دلیل دیگه ای داشت،

دلیلی که ربطی به قتل و انتقام و مرور خاطرات تلخ گذشتش نداشت،

اینبار یه دلیلِ آرامش بخش داشت..

از روی تخت بلند شد، دست هاش رو وارد جیب های شلوار راحتیش کرد و مثل شب های دیگه نزدیک پنجره بزرگ اتاقش شد و به درخشش زیبای ماه خیره شد که با وجود ابرهای مشکی رنگی که جلوش رو گرفتن باز هم میتونه احراز وجود کنه،

در کمال تعجبش ذهنش کمتر از همیشه مشوش و شلوغ بود و انگار فقط حول محور یک چیز میگشت...

سوکجین..

مردی که امشب بهش ثابت کرده بود میتونه آرامش رو تقدیمش کنه،
با نگاهش..
با حرف زدنش،
با لمس کردنش،
با...
با بوسیدنش.

یاد چند ساعت قبل افتاد،

    فلش بک (ساعاتی قبل)

بعد از خوردن سوپ خوش طعمی که سوکجین براش آماده کرده بود متوجه سنگینی نگاهش روی خودش شد،

سرش رو بالا آوورد و مستقیم به مردمک های آرامش بخشی که خودش رو ازش دریغ میکرد زل زد،

سوکجین جوری با شیفتگی و دقت بهش نگاه میکرد میکرد که ثانیه ای شک کرد آیا کسی که جلوی پسر نشسته خودشه؟

هرگز کسی اینجوری نگاش نکرده،
هیچکس با نگاهش ستایشش نکرده بود..
و تا بحال تو چشمای هیچکس عشق رو ندیده بود.

عشق؟!

عشق دیگه چیه؟ مگه اصلا نامجون معنی عشق رو میدونه؟ مگه تا به حال از کسی عشق دریافت کرده یا عاشق شده که بدونه نگاه پر از عشق چجوریه؟

اصلا مگه نامجون میتونه عاشق بشه؟

قاتل بی رحم و دیوانه ای که کسی حتی جرئت نگاه کردن تو چشماشم نداره، چه برسه به اینکه بخواد چیزی از تو چشماش بخونه،

نامجون خودش رو اینجوری توصیف میکرد، سیاهی مطلقی که هرکس نزدیکش بشه توی اون تاریکی غرق میشه،

افکار مخربی داشت،

قبل از هجوم افکار نا به جاش، یا شایدم قبل از اینکه کنترل احساساتی که اصلا نمیدونه سر و کلشون از کجا پیدا شده رو از دست بده نگاهشو از سوکجین گرفت،

سوکجین با دیدن کاسه خالی سوپ لبخندی زد، لیوان آب رو از رو میز برداشت و گفت:

" حالا لطفا قرص هاتم بخور."

نامجون بدون حرف قرص هارو روی زبونش گذاشت و لیوان رو از دست سوکجین گرفت و قرص هارو قورت داد،

𝐌𝐲𝐑𝐨𝐬𝐞Where stories live. Discover now