Part 16

506 96 26
                                    

عزیزای دلم ووت یادتون نره☆

   

   آرامشی که چند روزی نصیبش شده بود کاملا از بین رفته بود و با ذهنی مشوش و ابرو های به هم گره خورده پشت میزش نشسته بود و درحال انجام کارهای عقب افتادش بود،

مدت ها بود نه سرِ مزار مادرش رفته بود و نه حتی به یادش افتاده بود،

با فکر کردن به مادرش بیشتر از آرامشی که بهش تزریق میشد غم و غصه وجودش رو فرا میگرفت،

پس سال ها بود که تصمیم گرفته بود قید این آرامش رو که هرگز نداشته بزنه و کمتر به مادرش فکر کنه،

فکر کردن به عذابی که مادرش متحمل میشد و دم نمیزد تا مبادا خشم همسرش فرزندانش رو هم در بر بگیره، باعث میشد با اینکه انتقام مادرش رو گرفته باز هم آتش خشمش شعله ور بشه و انگشتاش رو محکم تر روی کیبور لپ تاپ جدیدی که یونگی صبح روی میزش قرار داده بود بکوبه..

بنظر میرسه یونگی باید به فکر یه لپ تاپ دیگه هم باشه،

مادرش تنها انسان مورد علاقش توی کل دنیا بود، تنها کسی که ازش عشق دریافت میکرد،

مادرش زیبا بود، چشمان ارغوانی درشت، موهای بلند بلوندی داشت، لب های درشتی که نامجون اون هارو به ارث برده بود و گونه های سرخ رنگی که درست مثل رز هایی بودن که عاشقش بود، مادرش حتی بوی گل رز میداد..

هر روز ساعت ها توی باغچه کوچک گل های رز زیباش مینشست و باهاشون صحبت میکرد،

وقتی ناراحت بود، خوشحال بود، هیجان زده میشد، -درست مثل زمانی که تهیونگ اولین قدم هاش رو برداشت-، وقت هایی ساعت ها بیخبر منتظر نامجون مینشست و آماده بود مثل همیشه تا پسر عزیزش برگرده و زخم هاشو مداوا کنه،

و زمان هایی که توی اتاقش زندانی نبود..

تمام این مدت رو توی باغچه زیباش روی زیرانداز کوچیک، با لباس های بلند و حریری که همیشه به تن داشت مینشست و سعی میکرد درعین بد اقبالی از زندگی کمی لذت ببره..

و تنها زمانی که لبخند به لب نامجون میومد دیدن اون فرشته زمینی میون گل های زیبایی بود که دور تا دورش رو احاطه کردن و دست هاش رو برای به آغوش کشیدن پسرکش که به اندازه ای بزرگ شده بود که آدم بکشه باز میکرد و با لبخند چالدار زیباش به استقبالش میرفت، بود..

خاطره های زیبایی از مادرش به یاد داشت اما حیف که مغز بیمار و هیولایی که توی ذهنش پرورش داده بود اجازه بقای بیشتر این خاطرات رو توی ذهنش نمیدادن..

بعد از تصورات آرامش بخشش، درست همون لحظه که میخواست به آغوش مادرش بره، تن زخمی و خونین مادرش، گل های پژمرده و صدای گریه های کودکانه تهیونگ توی ذهنش ظاهر میشدن،

𝐌𝐲𝐑𝐨𝐬𝐞Where stories live. Discover now