Part 15

519 94 15
                                    





    سه روزی میشد که نامجون هنوز بهوش نیومده بود و کم کم داشت کلافه میشد، درسته که دکتر گفته بود بخاطر خونریزی زیاد و بخیه هایی که به اعضای داخلی بدن نامجون زده شده، دُز مُسَکِن رو کمی بالاتر برده تا بیشتر بخوابه و استراحت کنه ولی خودخوری های این مدتش بدجوری روی مخش رژه میرفتن،

دوست داشت نامجون هر چه سریع تر بیدار بشه تا تکلیف خودشو بدونه،
از فانتزی ساختن و بعدش تخریب کردنِ فکر و خیالاش خسته شده بود، میخواست بدونه حسی که وقتی نامجون رو میبینه یا بهش فکر میکنه باعث میشه قلبش، خودش رو به در و دیوار قفسه سینش بکوبه چیه،

آیا نامجونم همین حسو داره؟

اونم به جین فکر میکنه؟

اونم به این فکر میکنه چشمای جین چقدر زیبا و آرامش بخشن؟

هر روزی ک میگذشت، هر ساعت، هر دقیقه و هر ثانیه سوکجین به این فکر میکرد که چقدر از اینکه چشمای نامجون روش باشن خوشش میاد، چقدر این مدت که نامجون ازش دوری میکرد و نگاهشو ازش میدزدید بدون اینکه دلیلشو بدونه ناراحت میشد،

تصمیم گرفته بود برای اینکه کمی ذهنش باز بشه و به چیزای منفی فکر نکنه کمی تو باغ قدم بزنه،

اما مثل اینکه آرامش ساکن توی باغ و نسیم ملایمی که می وزید باعث شده بود که دلیلی برای حواس پرتی وجود نداشته باشه و بیشتر تو فکر فرو بره،

وقتی به خودش اومد، فهمید محیطِ اطراف براش آشنا نیست، باغ بزرگی بود و تا چشم کار میکرد سبز بود، اما هنوزم کنارِ ساختمانِ عمارت بود،

کمی با فاصله از جایی که ایستاده بود بوته های گل های رز قرمز توجهشو جلب کرد،

با وزش نسیم خنک به سمتش تازه متوجه بوی مست کننده رز شد،
سوکجین عاشق گل ها بود، مخصوصا رز..
گل ها باعث میشدن احساس سرزندگی کنه..
وقتی گلبرگ های ظریفشون رو لمس میکرد حسی شبیه به به آغوش کشیدن نوزاد تازه متولد شده ای رو داشت که پوست نرمش بوی زندگی میداد،
حسی شبیه به وقتی که مادرش برای اولین بار جیمینیِ کوچولوش رو تو آغوشش گذاشت،

دستشو جلو برد و گلبرگ های گل رو لمس کرد،
همون حس رو داشت..
اما انگار میتونست غم رو هم حس کنه..
ترس رو حس کنه..
پشیمونی رو حس کنه..

خم شد و بوی خوشِ رز هارو وارد ریه هاش کرد،

کمی که به اطرافش نگاه کرد متوجه شد که هیچ جای باغی به این زیبایی و بزرگی هیچ گلی وجود نداره..

جز همینجا..

به ساختمان عمارت نگاهی انداخت که باغچه کوچیک گل های رز های قرمز تقریبا کنارش بود،

توجهش به پنجره بزرگی بالای بوته ها جلب شد،
تنها پنجره اون اطراف و نزدیک گل ها بود،

با کمی توجه میتونست تِم تیره رنگ اتاق رو تشخیص بده..

𝐌𝐲𝐑𝐨𝐬𝐞Where stories live. Discover now