Part 9

575 94 32
                                    

   بالاخره درِ اتاقشو باز کرد و به سمتِ تخت رفت و خودشو روش پرت کرد، نگاهی به ساعتِ دیجیتالی کنار تختش انداخت که ساعت 2:38 دقیقه رو نشون میداد، پوفی از خستگی کرد و چشماش رو بست،

از وقتی برگشت به خونه جیمین با گریه پریده بود بغلش و تا همین چند دقیقه پیش که تو بغلش به خواب رفت داشت گریه میکرد

  کمی عذاب وجدان داشت که صبح، زودتر به خونه برنگشته و جیمین کوچولوش رو خونه تنها گذاشته، راستش فکرشو نمیکرد تا این حد ترسیده باشه، وقتی یادِ حرفایی که جیمین با گریه و هق هق میزد که میگفت
" هیونگگ... فک...فکر میکردم ت..تنهام گذاشتی و هق رفتی.
هیو..هیونگگ تورو...خخدا دیگ..هه تنهام نزار. "
افتاد بغض راه گلوشو بست، خب جیمین هم حق داشت،

دقیقا تو سنی که بیشتر از همیشه به محبت های پدر و مادرش نیاز داشت تنهاش گذاشتن و جیمین هنوز هم وقتایی که تنها بود یه گوشه مینشست و گریه میکرد؛

هر کسِ دیگه ایم بود تو سنی که جیمین داره حتما مثلِ اون فکر میکرد که سرباریه واسه هیونگش،

   جیمین همیشه فکر میکنه بخاطرِ اونه که هیونگش با کسی وارد رابطه نمیشه یا هیچوقت چیزِ زیادی واسه خودش نمیخره تا جیمین راحت زندگی کنه و کمبودی نداشته باشه.

   پسرِ بیچاره وقتی دیشب خبری از هیونگش نشد رفت جلوی در و وقتی دید کسی اونجا نیست کلی فکرای ناجور به ذهنش رسید، با گوشیش تماس گرفت و فهمید که گوشیش خونس، اولش فکر میکرد کارِ اضطراری پیش اومده، شاید همسایشون کمک خواسته یا شاید یکی از اقوامشون اومده، شاید یکی هیونگش و دزدیده و ... اونقد فکر های مختلف کرده بود که تهش ذهنش به سمتی رفته بود که فکر میکرد شاید هیونگش خسته شده و اونو واسه همیشه ترک کرده،

  با خودش میگفت یعنی دیگه نمیتونه هیونگِ خوشگلشو ببینه، دیگه نمیتونه غرغراشو بشنوه یا دست پخت خوشمزشو بخوره و با این فکرا تا نزدیکای صبح گریه کرده بود و آخرِ سر همونطور که سرشو رو زانوهاش گذاشته بود و کنار مبلِ جلوی تلویزیون نشسته بود خوابش برده بود،

   تا اینکه صبح با صدای زنگِ آیفون با هول زدگی و آشفتگی از خواب پریده بود و با فکرِ اینکه سوکجین هیونگش برگشته به سمتِ در خونه رفت که به محض باز کردنش با مردِ شیک پوشی مواجه شده بود.

  وقتی با چشمای قرمز و پُف کرده با نگاهِ سوالی به مرد خیره شد، مردِ کت و شلواری با لحنی که سعی میکرد مهربون باشه که کاملا با قیافه خشکش تضاد داشت بهش گفته بود که حالِ هیونگش خوبه و کارِ فوری براش پیش اومده و خیلی زود برمیگرده و بعد از گفتنِ حرفش سوارِ ماشینِ مشکی رنگی شد و رفت.

    این اتفاق اونقدر سریع رخ داد که حتی نتونست هیچ عکس و العملی نشون بده، فقط با قیافه متعجب به خونه برگشته بود و رو مبل نشسته بود و به صفحه سیاهِ تلویزیون ذول زده بود،

𝐌𝐲𝐑𝐨𝐬𝐞Where stories live. Discover now