*کاوررررررررررررر😭🔥😩💜*
****************
نور خورشید دیگه داشت چشم هاشو اذیت میکرد، آروم چشم هاشو باز کرد، به ساعت دیجیتالی کنار تختش نگاه کرد، دیگه باید میرفت سره کار و برادرشو میبرد مدرسه.
از تختش اومد پایین و کش و قوسِ کوچیکی به بدنش داد. سمت آشپزخونه رفت و قهوه ساز رو روشن کرد، چند تا ساندویچ کوچیک درست کرد و تو کوله برادرش گذاشت؛
سمتِ درِ اتاقِ برادرش رفت و آروم در زد، وقتی صدایی نشنید رفت داخل و یه موچیه کوچولو دید که تو ملحفه ها پیچیده و با دهن باز خوابیده. آروم خندید و رفت سمتش:" جیمین، هی پارک جیمین پاشو باید بری مدرسه "
وقتی هیچ حرکتی از پسرک ندید گوشه پتو رو گرفت و محکم کشید که در عرض چند ثانیه جیمین وسطِ زمین پخش شد و با چشمای گرد شده از پایین به هیونگش خیره شد:
" یاااااااا هیونگگگ، چرا اینجوری بیدارم میکنی؟ فقط کافی بود آروم صدام کنی."
سوکجین قیافه حدی به خودش گرفت و در حالی که سعی میکرد خندشو قورت بده گفت:
" آروم صدات کنم؟؟!! پسر اگه زلزله عم میومد تو بیدار نمیشدی،
حالاعم پاشو زود بیا صبحونتو بخور که مدرست دیر شد"و از اتاق بیرون رفت.
جیمین کلافه از جاش بلند شد و سمت دستشویی رفت و صورتشو شست و همینجوری که غر میزد سمت آشپزخونه رفت :" آه، مدرسه، مدرسه، دیگه خسته شدم
خداروشکر امسال سال آخرمه"و با فکره اینکه چند ماه دیگه فارغ التحصیل میشه و بعد از اون میتونه بره دانشگاه خنده ای به لباش اومد و پشت میز نشست.
بعد از صبحانه سوار ماشین شدن و سوکجین بعد از اینکه برادرش رو به مدرسه رسوند به سمت دانشگاه حرکت کرد.
***********
" آخیششش، هوا چقدر خوبه امروز "
با لبخندی که درخشان تر از خورشید بود تو راه روی دانشگاه قدم گذاشت و با دیدنِ دوست و همکاره عزیزش دستشو بلند کرد و صداش زد.
" سوکجین "
و به سمتش حرکت کرد.
" هی هوبی چطوری پسر؟! "
" خوبم هیونگ، با یه قهوه چطوری؟ "
" بدونِ شکر؟ عالیه "
و هر دو به سمتِ اتاقشون حرکت کردن.
************
ساعت ۱۲:۳۰ بود، با هم به سمتِ سلف رفتن تا ناهارشونو بخورن، هردوشون ترجیح میدادن با دانشجو ها غذا بخورن تا یکم باهاشون صمیمی تر بشن. البته که سوکجین بیشتر بخاطره هوسوک میرفت اونجا.
سلف زیاد شلوغ نبود چون یکم به تایمِ ناهار مونده بود ولی چون هر دو گشنشون بود زودتر رفته بودن تا ناهار بخورن.
همونطور که داشتن غذاشونو میخوردن صدای خنده چندنفر توجهشونو جلب کرد.
هوسوک با چشمای گرد شده از تعجب به رو به روش خیره شده بود.
اون پسر، اون کیم تهیونگ نیست؟
اوه خدای من اون چرا اینجاست؟از سوکجین معذرت خواهی کرد و سریع شماره دوست پسرشو گرفت.
بعد دوتا بوق صدای دوست پسرشو شنید:" الو، چیشده که بیبیه من این وقتِ روز به من زنگ زده؟ "
هوسوک سریع جواب داد:
" سلام بیبی چیزه، نامجون اونجاست؟"یونگی مشکوک پرسید:
" نه بیبی، چطور مگه چیزی شده؟ "" نه نه چیزی نشده فقط..."
" فقط چی بیبی؟"
هوسوک نفسِ عمیقی کشید و ادامه داد:
" من تو دانشگاهم و خب میدونی ...""میدونم چی بیبی بگو دیگه جون به لب شدم "
" تهیونگ اینجاست "
چند لحظه سکوت بود و بعد:
" چییییییییییییییییی؟!
منظورت چیه اونجاست، الان باید تو عمارت تو اتاقش باشه. "" متاسفم بیب ولی اون الان اینجاست بدون هیچ محافظتی و بی پروا داره خودشو نشون میده. "
" اوه خدای من، میدونی اگه نامجون بفهمه چی میشه؟ "
" آره آره میدونم و به خاطره همین که زود بهت زنگ زدم. "
" اون پسر چطوری تونسته اون همه محافظ رو بپیچونه و از عمارت بزنه بیرون. "
" نمیدونم ولی الان وقت این حرفا نیست بیب باید قبل از اینکه نامجون بفهمه، که البته فکر نمیکنم تا الان نفهمیده باشه یکاری کنیم. "
یونگی با حرص چشماشو رو هم گذاشت و زیر لب لعنتی نثارِ اون پسره شیطون کرد.
" فک نکنم فهمیده باشه، نامجون الان عمارت نیست باید قبل از اینکه برگرده تهیونگو برگردونیم."" خیلی خب، خیلی خب من الان زود میبرمش اتاقِ خودم توعم خودتو برسون اینجا "
" خیلی خب بیب مراقب باشین تا برسم. "
" اوکی فعلا "
" فعلا "
و زود به سمتِ سوکجین رفت:
" هی پسر خوبی؟ چیزی شده؟ "" امممم، نه نه هیونگ چیزی نیست، غذاتو تموم کردی؟ "
" آره آره منتظره تو بودم که بریم "
" خب هیونگ من معذرت میخوام باید برم یه پروژه به یکی از دانشجوها بدم تا تو بری خودمو بهت میرسونم. "
" اوه مشکلی نیست "
و به سمتِ اتاقش حرکت کرد. و هوسوک با سرعتِ برق خودشو به تهیونگ رسوند و با عصبانیت گفت:
" کیم تهیونگ اینجا چیکار میکنیییی؟ "
*************
های یوروبون 💜
اینم از پارتِ اول، ببخشید که کم بود راستش فردا باید برم دانشگاه و خب میدونین اصلا درس نخوندم😂
قول میدم پارت بعدی بیشتر باشه
اگه نظری دارین حتما بهم بگین
ووت و کامنت یادتون نره
ماچ به همتون 💋
YOU ARE READING
𝐌𝐲𝐑𝐨𝐬𝐞
Romance𝑵𝒂𝒎𝒆:𝑴𝒚𝑹𝒐𝒔𝒆 𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆𝒔:𝑵𝒂𝒎𝒋𝒊𝒏,𝑺𝒐𝒑𝒆,𝑲𝒐𝒐𝒌𝒗 𝑮𝒆𝒏𝒓𝒆:𝑹𝒐𝒎𝒂𝒏𝒄𝒆,𝑺𝒎𝒖𝒕,𝒎𝒂𝒇𝒊𝒂,𝑯𝒂𝒑𝒑𝒚𝑬𝒏𝒅?! اسم: رزِ من کاپل ها: نامجین، سپ، تهکوک ژانر: رمنس، اسمات، مافیا، هپی اند؟! کی فکرشو میکرد اون قلبِ سنگی یروز عاشق...