Part 11

550 94 49
                                    





ساعت حدودا 2:00 شب بود و عمارت تو تاریکی و سکوت مطلق فرو رفته بود، البته تقریبا؛

گوش هاش رو تیز کرد و آروم چشم هاش رو باز کرد، درسته چند روزی بود درست نخوابیده بود از خستگی ماهیچه هاش گرفته بودن، اما سال ها توی اینکار بودن موجب شده بود همیشه احتیاط رو شرطِ عقل کنه،

درضمن گوش های تیز و خواب سبکش هم تو بیدارشدنش بی تاثیر نبود،

به اسلحه نیازی نداشت، دوست نداشت تو اولین شب مهمون هاش رو بترسونه،

درب اتاقش رو باز کرد و با احتیاط واردِ راهرو شد، اطراف رو چک کرد، همه چی بنظر آروم بود تا اینکه آخرین لحظه متوجه حرکتِ سایه ای به سمتِ پایینِ پله ها شد،

بدونِ ترس رو نگرانی بدنبال سایه راه افتاد تا اینکه...

********

طبقِ معمول نصفِ شبی تشنش شده بود اما چون دیگه تو اتاقِ خودش نبود که کنارِ تختش همیشه یه لیوان یا یه پارچِ آب باشه، خیلی آروم و با احتیاط از اتاق خارج شد و به سمت آشپزخونه رفت تا تشنگیش رو بر طرف کنه،

از پله ها پایین رفت و سعی کرد تو فضای تاریکِ سالن که فقط با نورهایی که از چراغ های روشنِ حیاطِ عمارت که از پنجره های بلندبه داخل ساطع میشد و فضا رو کمی روشن میکرد مسیرش رو پیدا کنه،

کمی ایستاد و اطراف رو نگاه کرد، پیدا کردنِ مسیر آشپزخونه توی اون عمارتِ بزرگ کارِ آسونی نبود مخصوصا برای سوکجین که فقط دوبار به اینجا اومده بود و مطمئن بود هنوز خیلی جاها از عمارت مونده که اون ندیده،

بالاخره بعد از کلی فکر کردن و دید زدنِ اطراف تونست راهش رو پیدا کنه اما هنوز قدم از قدم برنداشته بود که صدایی توجهش رو جلب کرد،

صدا از قسمتی میومد که تو انتهای سالن راهرویی به اتاقِ بازی و چند اتاقِ دیگه ختم میشد،

چشماش اول کمی درشت شد اما بعد با سنجیدنِ موقعیت که ممکنه دزد باشه اطرافش رو گشت تا چیزی برای محافظت از خودش پیدا کنه، باید میرفت آقای کیم یا یونگی و هوسوک رو پیدا میکرد اما حتی نمیدونست اتاقِ اونا کدومه،

با پیدا نکردنِ چیزی دست هاش رو مشت کرد و گارد گرفت تا اگه اتفاقی افتاد بتونه از خودش دفاع کنه، اما اون لحظه به یاده خودش هم نیوفتاد که اون اصلا دفاع شخصی یا همچین چیزی بلد نیست که از خودش دفاع کنه،

اون تو زندگیش حتی به یه نفرم مشت نزده بود، شده بود که به کسایی که مزاحمش میشن یا داداش کوچولوشو اذیت میکنن سیلی بزنه و فحاشی کنه، اما دعوا و درگیری اصلا،

همون طور که به سمتِ راه رو حرکت میکرد حس میکرد قلبش تو دهنش میزنه و با هر قدم عرقِ بیشتری میریخت،

𝐌𝐲𝐑𝐨𝐬𝐞Where stories live. Discover now