سر میز صبونه*
عمه:هیییین چیشده بچه ها؟
رومونو کردیم اونور.
کین:فقط یه دعوای..بچگونه بود!
جف:که پیشونی من ۱۲تا بخیه خورد!
کین:دست منم شکست!
جف:اوه دست کوفتیه تو خوب میشه ولی جای بخیه های من نه!
دوباره شروع کردیم بحثو دعوا.
کورن:کافیه! دارید بچه ها رو میترسونید!
به ونیزو دنیز نگاه کردم.
شت.
کورن:این دعواها بین برادرا عادیه، ولی سعی کنید زودتر بین خودتون حلش کنید...دگ بزرگ شدین!
رومو کردم اونور.
بزرگ شدیم؟ خودت چی؟ اگه میخواستم از تو الگو بگیرمو به حرفات گوش کنم که باید یه تیر میزدم وسط پیشونی برادرم!
انقدر اعصابم خورد بود که خدا میدونه.
به عنوان یه ایدل تباه شدم رفت...وای لیسا رو بگو... کارم تمومه!
دیشب خیلی کم خوابیده بودم چون بیشترش تو بیمارستان بودیم بعدم که برگشتیم پورش کین رو برد اتاق خودش، پورچای رفت پیش ماکائو و منو وگاسم تو اتاق ما خوابیدیم که خیلی درد داشتم بخاطر همین وگاس بهم مسکن دادو ۳ساعت بعدش بیدار شدیم برای صبونه.
عالیه واقعا!
رفتم تو حیاطو تنها نشستم سر میز.
هنوز سردرد داشتم.
صدای قدمای یکی رو شنیدم از پشت سرم.
فک کردم وگاسه ولی کین بود.
نشست سر میز.
جف:چیه اومدی بکشیم؟
کین:نه، اومدم این یکی دستمم بشکنی.
خندم گرفت.
جف:حوصلتو ندارما.
کین:نه که من دارم!
جف:خب پ واسه چی اومدی؟!
کین:گفتم شاید اومدی ته حیاط گریه کنی.
جف:هاهاها، تو تاحالا گریهی منو دیدی اصن؟
تکیه داد به صندلی.
کین:نه...
جف:خب پس دنبال چی اومدی؟
کین:نگرانت شدم! همینو باید بشنوی؟
مور مورم شد.
جف:اه اه اه اه ازین حرفا نزن که اصلا نمیاد!
کین:چی نمیاد؟
جف:به منوتو!
کین:هوووف. یه ذره بیشتر مثه برادرای کوچیکتر باش نمیتونی؟
جف:برادر بزرگ ندیدم که بخوام برادر کوچیکتر بازی درارم!
روشو کرد اونور.
کین:میمیری نیش نزنی نه؟
جف:آره!
سکوت بدی بینمون بود.
جف:پورش فرستادتت؟ یا بابا...عمه؟؟
بهم نگاه کرد.
کین:خودم اومدم! کاش میفهمیدی اینو و یکم ارزش قائل بودی!
جف:اوه درسته...وای بر من که انقدر بی ادبم! تو اومدی چون نگران سلامت برادر کوچیکت بودی.... همونی که خودت ازش گرفتیییی!!!!
با دست راستش که سالم بود کوبید رو میز.
کین:میدونی چیه؟ تو هیچوقت عوض نمیشی! تا روزی که زنده ای همینقدر عوضی قراره بمونی.
جف:اینو کسی داره میگه که زده سر برادرشو شکسته!
کین:من اومدم عذرخواهی کنم!
جف:من که نشنیدم! تو دلت عذرخواهی میکنی؟
با دستش کلافه موهاشو به عقب هل داد.
کین:من...یهو عصبی شدم..
روشو کرد اونور.
کین:ببخشید.
اره فکرشم نکن من ازت عذرخواهی کنما!
جف:من نباید اون حرفا رو میزدم.
خب... من کاری کردم که از کوره در بره دگ. خودم اینو میدونم.
کین:بیخیال تقصیر من بود، دیشب یه عوضی بودم.
جف:فقط دیشب؟
خندید.
کین:بیشتر شبا...
جف:همینکه میدونی خوبه.
هممم نمیشه گفت کامل آشتی کردیما نه. منو کین از ریشه، از نوع فکرو عقایدو ارزشهامون باهم اختلاف داریم و این قرار نیست هیچوقت عوض شه ولی خب.. بعد ازون یکم بیشتر میتونستیم همو تحمل کنیم.
بعد ازون مسافرت دوباره برگشتیم خونه که ونیز کل راهو گریه کرد و کنترل وگاس یکم زیادی سخت بود که چیزی بهش نگه در نتیجه تا رسیدیم خونه و رفتیم تو اتاقمون دگ منفجر شد.
کلی غر زدو آخ و اوخ کرد که سردرد گرفته دگ که گفتم یکم دراز بکشه.
بخاطر این مسافرت همه رو فرستاده بودم مرخصی پس خودم باید میرفتم لباسای ونیز رو عوض کنم.
YOU ARE READING
impossible2
Fanfictionفصل دوم ایمپاسیبل(غیرممکن) دیگه بازنویسی ناول نیست و کاملا نوشته خودمه از شیپ وگاس کیم کاپل اول:بایبل جف، جف بایبل کاپل دوم:؟؟؟؟ اگه فصل اول رو نخوندی اول اونو بخون چون بهم مرتبطن=)