دان ونیز*
تو راهروی شرکت راه میرفت و ازونجایی که یه قدم اون دو قدم من بود پس به معنای حقیقی داشتم دنبالش میدوییدم.
وگاس:گفتم تو شرکت ندو.
ونیز:مگه انتخاب دیگه ای برام میزاری؟ خب یه لحظه صبر کن حرف بزنیم!
جلوی میز منشی ایستاد.
وگاس:هروقت کاستین اومد بفرستش داخل.
منشی:چشم خون وگاس.
ونیز:میشه لطفااااا انقد منو نادید نگیری؟
یهو برگشت سمتم که با سر رفتم تو سینه اش.
ونیز:آی سررررم، داداش چرا یهو ترمز میگیری؟
وگاس:مگه نگفتم شرکت نیا؟ هر حرفی داری خونه میزنیم!
ونیز:قربونت برم داداش خوشتیپم، مگه اصن خونه پیدات میشه؟ سر جمع سه شب خونه میای که خستهای و زود میخوابی...
رفت تو اتاقش درم بست.
یاااااا!
رفتم تو اتاق درم پشت سرم بستمو قفلش کردم.
وگاس:قفلش نکن کاستین داره میاد!(کیا کاستینو یادشونه؟ بیاید بگید ببینم😃😂)
ونیز:میشه بگی چرا نمیای؟
وگاس:واسه چی باید بیام؟
ونیز:مگه پسرعموت نیست؟
وگاس:خب باشه! سالگرد ازدواج من نیست که، سالگرد ازدواج دوتا خر دگ باهمه به من چه؟
ونیز:خب بخاطر من بیا.
تق تق تق.
ونیز:کیه؟!
کاستین:کاستین، میشه بیام داخل؟
ونیز:نه...من لختم!
وگاس:ونیز!
آرومو با عصبانیت اسممو صدا کرد ولی خب...خیلی وقته فهمیدم اون هیچوقت دعوام نمیکنه، حالا هرچقدرم کارام زشتو گستاخانه باشن.
ونیز:بگو که میای!
وگاس:نه یعنی نه!
ونیز:پس یعنی منم نرَم دگ؟
وگاس:تو آزادی هرکار که میخوای کنی، همونجور که من زورت نمیکنم به انجام کاری توعم حق نداری زورم کنی!
ونیز:ولی اگه بیادش چی؟!
وگاس:اگه بیاد...خب به جهنم! الان یه دلیل بیشتر دارم برای نیومدن!
ونیز:داری دروغ میگی!
تق تق تق
ای زهرمار!
وگاس:کی میخوای تو سرت فرو کنی تموم شده رفته؟
ونیز:اگه قرار بود تو سرم فرو کنم 10 سال پیش فرو میکردم!
وگاس:ونیز من الان با کاستینم، اگه گندبزنی به همه چیز من میدونمو تو!
ونیز:چیکارم میکنی؟
وگاس:میفرستم بری پیش همون پسرعموت زندگی کنی!
ونیز:کیو میترسونی؟ معلومه که عمو کین قبولم میکنه!
دگ بالاخره صبرش تموم شدو بهم اخم کرد.
وقتی اخم میکنه یعنی دگ بازی تمومه، دگ اصرار فایده نداره.
ونیز:ااااااااه
قفل درو باز کردمو با عصبانیت رفتم تو صورت کاستین.
ونیز:بکش کنار!
کاستین بیچاره کشید کنار که رد شدمو از شرکت اومدم بیرونو یه راست رفتم خونه بابابزرگ.
ونیز:عموووو کییین کجایی؟
تنخون:اوه ببین کی بالاخره اینورا پیداش شد!
مثه همیشه دوییدمو رفتم بغلش کردم.
تنخون:برو اونور دخترهی بد. خیلی بد!
از تو بغلش اومدم بیرون.
ونیز:عمو، توروخدا تو دگ باهام قهر نکن. همه باهام قهرن...عه سلام بابایی.
کورن:ونیز، دخترم خوش اومدی.
بهش تعظیم کردم.
ونیز:ممنون.
کورن:اینورا؟
ونیز:اومدم شما رو ببینم=)
تنخون:اینم مثه وگاس دروغگوعه! برای ما نیومده.
الان چرا داداش وگاسو میزنید؟
ونیز:عموو.
رفتم دستمو حلقه کردم دور بازوش.
کورن:اومدی پیش کین؟
ونیز:در اصل برای عمو تنخون اومدم ولی بدم نمیاد یه سلامی هم به عمو کین کنم.
تنخون:نگاش کنا.
کورن:کین و پورش شرکتن، یکم دگ میان.. ناهار خوردی؟
ونیز:نه هنوز.
تنخون:پیییت، ناهارشو بیار اتاقم.
منو کشیدو برد.
تو اتاقش کلی حرف زدیمو فیلم دیدیمو من ناهارمو خوردم.
من تنها کسیم که عمو تنخون اعتراف کرد که همه کاراش الکیه و واقعا دیوونه نیست. در نتیجه هر دفعه که میام اتاقشو تنها میشیم یواشکی باهم درباره همه چیز حرف میزنیم و این واقعا حس خوبی میده.
تق تق تق.
تنخون:بیا تو-_-
در باز شدو عمو کین و عمو پورش اومدن داخل با یه دسته گل بزرگ.
ونیز:سلااااام وای این چیه؟
پورش:بعد اینهمه مدت پاشودی اومدی نباید جایزه بگیری؟
خندیدمو بغلشون کردم.
دسته گل رو گرفتمو بو کردم.
ونیز:واقعا ممنون.همیشه میدونید من چی دوست دارم.
به رزهای صورتی اشاره کردم.
کین:همین لبخندت کافیه.
اومدن داخلو نشستن.
ونیز:مِگ و میلان نیستن؟
مگ و میلان بچه های این دو نفرن. مگ 7سالشه که از طریق رحم اجاره ای بدنیا اومده و میلان رو هم به فرزندخوندگی گرفتن که همسن منه ولی چند ماه ازم بزرگتره.
پورش:مگ پایینه داره ناهار میخوره، میلان هم هنوز سرکلاسه.
کین:بگو ببینم چی باعث شده درحالی که باید مثه میلان سرکلاس باشی بیای اینجا دیدن عموهات؟
آه کشیدم.
ونیز:میشه یه جواب درست حسابی بم بدی؟ این دفعه میاد یا نه؟
درمونده بهشون نگاه کردم.
کین:چه فرقی داره؟ دقیقا داره 10سال میشه که وگاس پاشو تو این خونه نذاشته.
پورش:بعد از ازدواجمون..دگ ندیدیمش.
ونیز:میدونم...
تنخون:حتی اگه اونم بیاد..وگاس نمیاد.
ونیز:اگه مطمئن شم داداش جف میاد...میارمش یه جور.
کین:چجوری ونیز؟
سرمو گذاشتم رو شونهی عمو تنخون.
ونیز:فک میکردم با گذشت زمان بهتر شه. فک میکردم کنار میادو فراموش میکنه اما...همش به دروغ میگه که فراموش کرده. اون هیچیو فراموش نکرده و..
پورش:و؟
اشکم چکید.
که عمو کین با نگرانی بهم نگاه کرد.
ونیز:دگ...کاملا..یه زخم قدیمی شده! داداش به معنای واقعی انگار ازش کینه گرفته!..حتی..حتی امروز از شرکت انداختم بیرون!
عمو کین خم شدو دستمو گرفت.
کین:ونیز...
ونیز:توروخدا کمکم کنید. من جز شما سه تا هیچکسو ندارم!
اشکام بدتر ریختن.
ونیز:شما دنیزو ندیدین که...هرروز داره بدتر میشه رابطش با داداش وگاس. با اینکه فقط 11سالشه و به زور داداش جفو باید به یاد بیاره اما برعکس. انگار هرروزو به یاد داره.
پورش:دعوا کردن؟
ونیز:دعوا؟ دعوا برای یه ثانیشونه. اون روز دنیز گذاشتو از خونه رفت! هیچکاری از دستم برنمیاد. از طرفی میگم همه چیز تموم شده و دگ امکان نداره بهم برگردن پس باید فقط از روش بگذریم از طرفی اینجوری دیدن داداشام...
کین:ونیز، نزدیک 20بار بهش زنگ زدم. کلی بهش اصرار کردم و فقط گفت که اینهمه راهو از آمریکا نمیاد فقط برای یه سالگرد ازدواج.
ونیز:نگفتی این سالگرد مهمه؟ این دهمین سالگرد ازدواجتونه!
پورش:حتی منم باهاش حرف زدم، ولی...
دگ شروع کردم گریه کردن که در باز شد.
میلان:بابا سوویچو بده...اوه.
با چشمای اشکی بهش نگاه کردم.
اومد داخلو سوویچو از تو جیب عمو پورش قاپید.
کین:میلان!
میلان:فلن.
رفتو درو بست.
کین:بچه پررو.
عمو تنخون با دستمال اشکامو پاک کرد.
کین:من بازم همه تلاشمو میکنم.
سرمو تکون دادم.
ونیز:ممنون.
کین:وگاس خونه میاد؟
ونیز:کم...اصولا خونه کاستین میمونه، بیادم دیروقت میاد که منو دنیز خواب باشیم.
تنخون:اون وگاس لعنتی چشه؟ مگه اون دوتا توافقی رابطشونو تموم نکردن؟ پس دگ دردش چیه؟
ونیز:دوسش داره...
تنخون:پس چرا گذاشت بره؟ اگه دوسش داشت نمیذاشت!
ونیز:خب چون دوسش داشت اجازه داد...
تنخون:نه ونیز، وگاس آدمی نیست که تسلیم شرایط شه.
ونیز:من..هیچوقت به علاقشون بهم شک نمیکنم. من باهاشون هرلحظه رو زندگی کردم...نمیدونم چرا گذاشت بره ولی مطمئنم هنوزم...هنوزم دوسش داره!
دوباره کلی گریه کردم. یکم که سبک شدم اشکامو پاک کردم.
کین:همینجا بمون امشب تا یه فکری کنیم...
سرمو تکون دادمو بلند شدم.
ونیز:نمیتونم ریسک کنم. اون دوتا نباید باهم تنها بمونن.
پورش:مگه نمیگی نمیاد؟
ونیز:اگه بیاد چی؟ اگه دنیز باز دیوونه شه چی؟
تنخون:دیوونه شه؟
ونیز:یه ماه پیش، وقتی دعواشون شد...داداش وگاس شناسنامه دنیزو که اسم داداش جفم توش هستو پرت کرد رو زمینو با پاش لگد کرد...دنیز...انقدر عصبانی شد که رفتو یه چاقو برداشت...واقعا داشتم سکته میکردم... ازون روز به بعد دگ حرف نزدن..افسردگی دنیزم داره هرروز بدتر میشه...
کین:مگه جلسات مشاورشو نمیره؟
ونیز:میره..ولی فایده نداره.
عمو کین کلافه دست کشید تو موهاش.
کین:من بازم تلاش میکنم، توعم حواست به اون دوتا باشه.
سرمو تکون دادم.
ونیز:من دگ برم، مرسی بابت همه چیز و ببخشید..اگه ناراحتتون کردم.
عمو پورش دستشو گذاشت رو سرم.
پورش:چی داری میگی؟ ما باید عذرخواهی کنیم که مجبور شدی اینهمه سختی بکشی.
سرمو تکون دادم.
ونیز:من خوبم.
تنخون:هی پیت، ونیزو برسون خونه.
خون پیت اومد داخل و بعد از گفتن "چشم" منتظر شد تا همراهش برم.
دسته گلمو برداشتمو سمت در رفتم.
ونیز:سه روز دگ میبینمتون.
سعی کردن لبخند بزنن ولی حالشون بهتر از من نبود.
رفتمو سوار ماشین شدیم.
خون پیت هی باهام حرف میزدو سعی میکرد که منو بخندونه و تا حدی هم موفق شد.
رسیدیم دم خونه.
ونیز:ممنون خون پیت، بابت همه چیز.
لبخند زدم که تعظیم کرد.
پیت:میبینمتون خانوم ونیز.
از ماشین پیاده شدمو از حیاط بزرگمون گذشتمو رفتم داخل خونه.
جسی:خانوم ونیز، کجا بودید تا این وقت شب؟
ونیز:سلام جسی.
دسته گلامو بهش دادم.
ونیز:میشه اینارو بزاری تو گلدونو بیاری اتاقم؟
گلارو ازم گرفتو شاکی نگاهم کرد.
ونیز:پیش عموهام بودم.
رفتم سمت اتاق دنیز که دیدم با هدفون نشسته رو تخت و داره گیم میزنه.
رفتم اتاقم، لباسامو عوض کردمو دوباره رفتم اتاقش.
از پشت بغلش کردم که هدفونشو برداشت اما بهم نگاه نکرد.
ونیز:سلام عشق من.
دنیز:بوی عطر عمو تنخونو میدی! اونجا بودی؟
نشستم کنارش.
ونیز:آممم آره...
دنیز:چرا منو نبردی؟
ونیز:کلاسم تشکیل نشد، بخاطر همین زودتر تعطیل شدم.
دنیز:میتونستی صبر کنی!
ونیز:یه سر رفتم شرکت پیش داداش...
دنیز:اسمشو نیار!
ونیز:..باشه...
خیلی آروم گفتم و باز ادامه دادم
ونیز:چون به خونشون نزدیک بودم، یه سر بهشون زدم.
تماما مو به مو حقیقتو گفتم چون...دنیز کاملا مثه داداش جفه. به خوبی دروغو از حقیقت تشخیص میده. ولی منو داداش وگاس همچین محبتی نداریم.
دنیز:دفعه بعد تنها نرو.
دستمو کشیدم لای موهای بلندش.
ونیز:قول میدم.
یه ۵ دقیقه ای در سکوت گذشت که من سکوتو شکستم.
ونیز:میدونی سه روز دگ...
دنیز:مگه میشه ندونم؟
ونیز:نمیخوای موهاتو کوتاه کنی؟
دنیز:مگه احمقم؟
ونیز:دنیز! تو اصلا مگه داداش جفو یادت میاد؟ اصن از کجا میدونی مدل موهاش چه شکلی بود؟
دنیز:معلومه که یادم میاد!
داداش جف و داداش وگاس دقیقا ۶ماه بعد از ازدواج عمو کینو عمو پورش جدا شدن. دنیز فقط ۲سالش بود اونوقت چجوری مو به مو، همه چیزو درباره داداش جف یادشه؟ والا خود من به زور چهره داداش جفو به یاد دارم!
ونیز:چه جوری؟
بازیو استوپ زدو گیج بهم نگاه کرد.
دنیز:نمیدونم..فقط میدونم که..خیلی چیزا یادمه... جوری که، گاهی انگار...همه خاطراتم باهم یهو بهم حمله میکنن.
اون تاحالا، در این باره بهم چیزی نگفته بود!
ونیز:منظورت چیه؟
به زمین خیره شد.
دنیز:نمیدونم، گاهی...
چیشد؟ چرا دگ حرف نمیزنه؟
دنیز:ونیز، من حتی چهره مامان بابامونو..توی بیمارستان.. یادمه! این اولین خاطره ایه که دارم. اولین باری که چشمامو باز کردم! به وضوح یادمه انگار که همین ۵دقیقه پیش بود. سوار هواپیما شدنمونو یادمه، رفتنم به یه کشور دگ که حتی آدماشم شبیه ما نبودن...
اوه یادمه داداش وگاس رفتو با هزار مکافات دنیزو برگردوند ولی..چه جوری یادشه؟
ونیز:دگ چیا یادته؟
دنیز:یادمه اون برم گردوند، یه آپارتمان بود با تم سفید..داداش جف با دیدنم لبخند زد...گریه های تو...
یهو دستاشو گذاشت رو سرش.
ونیز:باز سر درد داری؟
سریع دوییدم سمت کشوی کنار تختش و داروهاشو برداشتمو با یه لیوان آب بهش دادم.
ونیز:بیا دراز بکش.
کمکش کردم دراز بکشه و زود خوابش برد.
کنار تختش تا صبح نشستمو همونجا خوابم برد.
چشمامو باز کردم. یه نفر مشغول نوازش کردن موهام بود.
ونیز:داداش جف...
سرمو آوردم بالا که دنیزو دیدم.
دنیز:حتی اینم یادمه:)
پس..حقیقت داره!
دنیز:چرا اینجا خوابیدی؟
ونیز:نگرانت بودم.
دنیز:نباش. حالام برو لباس بپوش باید بریم.
به ساعت نگاه کردم. درسته باید بریم.
ما به یه مدرسهی بزرگ میرفتیم که چه بچهای که اول دبستانه، چه دنیز که چهارم دبستانه، چه منو میلان که کلاس نهم هستیم هممون تو یه مدرسه ایم. ولی ساختمونامون جداس. کل این دوازده سالو تو همینجا قراره بخونیم.
لباس پوشیدیمو نشستیم سر میز صبونه.
ونیز:داداش وگاس نیست؟
جسی:نیومدن.
دنیز:بهتر.
داداش واقعا واسه چی اون کاستین رو مخو ول نمیکنی؟
پیاده تا مدرسه رفتیمو از هم جدا شدیم.
رفتم سرکلاس که کل حواسم به دنیز بود.
ممکنه اون یه پدیده باشه تو دنیا؟
گوشیمو برداشتمو تو اینترنت سرچ کردم که فهمیدم همچین چیزی ممکنه ولی خیلی کم پیدا میشه.
هییین نکنه اگه لو بریم دنیزو ببرنو روش آزمایشای شیطانی انجام بدن؟
معلم:خانوم ونیز!
سریع گوشیو انداختم تو کیفمو بهش نگاه کردم.
معلم:حواست به کلاس هست؟
ونیز:بله خانوم.
معلم:میلان، میشه یه سوال از خواهرت بپرسی؟
میلان:هوووف، آخرین جمله چی بود؟
معلم خوشش اومده بود ازین سوال.
ونیز:و آنان که ایمان آوردند از تمامی مشکلات رها شدند.
معلم اخم کرد.
معلم:درسته هوش زیادی داری ولی سعی کن تو راه بهتری ازش استفاده کنی! در ضمن موی رنگ شده تو مدرسه ممنوعه یه فکری به حال موهات کن.
بلا بلا بلا بلا بلااا. گمشو بابا، عنتر-_-
میلان بهم چشم غره رفت.
تو یکیو کجای دلم بزارم؟
آی بدم میاد معلما منو اینو خواهر برادر صدا میکنن! خدااااا نکنه منو این خواهرو برادر باشیم.
کلاس که تموم شد میلان با صدای بلند شروع کرد بهم تیکه انداختن.
میلان:میمیری اس ام اسای شخصیتو بزاری بعد کلاس؟
دوستام شاکی بهش نگاه کردن.
ونیز:به تو چه؟
میلان:گناه نکردم که با تو یه فامیلی مشترک دارم! سعی کن یکم عزت نفس داشته باشی!
ونیز:اووووه درسته، یادمه ترم پیش رتبه اول شدی..از آخر؟!
دوستام شروع کردن به خندیدن که از جاش بلند شدو اومد سمتم.
میلان:شاید علاقهای به درس خوندن نداشته باشم..ولی علاقه ای به هرروز دیدن تو داخل خونمون درحال عر زدنم ندارم!
دوستاش صدای گریه کردن دراوردم.
ونیز:یادم نمیاد بخاطر تو اومده باشم!
دوستام:اوووو.
ونیز:سعی کن یکم احترام بزاری هرچی نباشه من دخترعموی باباتم نه تو!
میلان:هر خری که هستی..انقدر منو خجالت زده نکن!
گفتو رفت.
اه اه اه بدم میاد انقد بش رو دادن که پررو شده!
لالا:وای چجوری تحملش میکنی ونیز؟
ونیز:آه، به سختی.
YOU ARE READING
impossible2
Fanfictionفصل دوم ایمپاسیبل(غیرممکن) دیگه بازنویسی ناول نیست و کاملا نوشته خودمه از شیپ وگاس کیم کاپل اول:بایبل جف، جف بایبل کاپل دوم:؟؟؟؟ اگه فصل اول رو نخوندی اول اونو بخون چون بهم مرتبطن=)